Chapter 9

35 2 0
                                    

Chapter 9

-يوهو

من با تمام تغوان فرياد زدم و دستامو از هم باز كردم..صداي خنديدن هري بين صداي باد گم شده بود

اون داشت بامن حرف ميزد اما من هيچ چيزي و نميشنيدم

_چي؟

اون خنديد و يكي از دستاشو به پاي من زد و توجهم و جلب خودش كرد..اون به من علامت داد كه سرجام بشينم..سرمو تكون دادم و آروم سرجام نشستم و هري سقف ماشين و بست

_طوري رفتار ميكني انگار ما وسط ماه عسلمون هستيم

اون خنديد و دستش و به كنسول ماشين تكيه داد..دسته ديگش و به فرمون بود و چشمش به جاده ي تاريك و مارپيچي كه در پيش داشتيم،دوخته شده بود

_من فقط خوشحالم

شونه هامو بالا انداختم..ديگه اثري از ترس درونم نبود..بعد از مدت ها،ارامش و در خودم احساس كرده بودم..ارامشي و كه مديون راننده اين ماشين بودم

_عاليه..ولي همه لازم نيست بفهمن كه تو از دست يه حروم زاده جونه سالم به در بردي

به من نگاه كرد و يكي از ابروهاشو با لبخند بالا برد..من خنديدم و اون دوباره به جاده نگاه كرد

_از حالا به بعد چي؟

نفس عميقي كشيد و به صندليش كامل تكيه داد..اون خودش هم مطمئن نبود چه چيزي در پيش داريم

_نميدونم..فقط بايد ادامه بديم و ببينيم چه اتفاقي ميوفته

اون سعي كرد منو آروم نگه داره..اما جوابش،يه جورايي ته دلم و خالي كرد..من ساكت موندم و به جز لبخند ضعيف،چيزي ديگه اي نشون ندادم.
من مطمئن نيستم كه چرا پام به اين قضيه باز شد..من فقط يك دختر ساده بودم كه هر روز به دبيرستان ميرفت و درس ميخوند و طرفدار زيادي نداشت..توي زندگيم ،فقط يك دوست صميمي داشتم .ولي اون متاسفانه براي مدرسه جديدش،به مكان جديدي نقل مكان كرد و منو تنها گذاشت..هرچند كه خيلي خوشحالم هنوز رابطمون مثله قبله..و از احاظ خانوادگي من در سطح متوسطي هستم..پدر من،هركاري ميكند تا من اجتماعي باشم و بتوانم با افراد ارتباط برقرار كنم..فكر كنم اون بايد خيلي خوشحال بشه كه من با هري حرف زدم و بهش اعتماد كردم..

-اوه نه

صداي نگرانش منو از افكارم بيرون آورد

_چيشده؟

اون به علامت بنزين اشاره كرد

_اون داره تموم ميشه

_ما بايد چيكار كنيم؟

من با استرس پرسيدم..توي اون جاده،به جز درخت چيز ديمه اي ديده نميشد

_هي،آروم باش..همه چيز تحت كنترله

اون آروم گفت و دستمو گرفت و فشار ضعيفي بهش وارد كرد

_هيچ چيزي مارو تهديد نميكنه.ما الان بيرونيم.كي ميتونست حتي فكرشو بكنه؟

اون با لحني هيجان زده گفت..سرمو تكون دادم و به بيرون نگاه كردم..من فقط ميخواستم برم خونه..مطمئنا پدر مادرم خيلي نگران شده اند

Did I frighten you ? Where stories live. Discover now