براي چند ثانيه به چاقوي جيبي كه از روي ميز افتاده بود روي زمين نگاه كردم.اه لعنتي.اون دور تر از من روي زمين نشسته و منتظرمه.
با حواس پرتي، خودم و به جلو كشيدم اما موهاي بسته شدم،به من اجازه تكون خوردن نداد
-لعنت بهش
غر زدم..عصبي بودم و ترسيده بودم..اون پسر هروقت ميتونست دوباره ظاهر بشه.. زخمي كه تاحالا نتونستم بهش نگاه كنم،درد ميكرد و دستاي بستم،ناتوان تر از چيزي بود كه فكرشو ميكردم
از پاهام استفاده كردم،اونا به اندازه كافي بلند نبودن تا بتونم فرشته نجاتم و به سمت خودم بيارم.. كمي غر زدم..موهام كشيده ميشد و درد در تمام سلول هاي بدنم ميپيچيد اما هيچ كدوم باعث نشد دست از كاري كه داشتم ميكردم ،بردارم.
-همينه عزيزم فقط يكم ديگه
من خيلي نزديك بودم.نوك كتوني هاي پاره شده ام،چاقوي سرد فلزي و لمس ميكرد و تقريبا موفق شده بودم كه كنترلش كنم اما صداي در ، همه ي تلاشمو مثل كاغذ راحت سوزوند..اون چاقو به خاطر حركت ناگهاني كمي دور تر بود اما هنوز در محدوده من بود ولي نميشد هيچ جوره بهش دسترسي پيدا كرد
نفس نفس زنان،به پسر ناشناسي كه وارد اتاق شد،نگاهي انداختم..از اون ميترسيدم..بيشتر ازهرچيزي.صداي سوختن چوب هاي شومينه تنها صداي اضافي اين اتاق بود
اون به سمتم آرام آرام قدم برميداشت..صورتش كمي تيره تر از قبل شده بود و همچنان هموم لباس هارو برتن داشت..اون آرامشه خاصي داشت كه منو ميترسوند..به پايه ي ميز نزديك تر شدم تا كمي از او فاصله بگيرم..
اون دقيقا رو به روي من ايستاده بود..من چيزي از صورتش نميديدم و نفس زنان به بالا نگاه ميكردم..دلاشد و كمي روي زانوهاش نشست.. نفس هاي سنگين و گرمش به صورتم ميخورد و منو اذيت ميكرد
من هيچ حرفي براي گفتن نداشتم وقتي اون دستش و گذاشت روي صورتم و كمي تكونش داد.
-آ-آه
-هيس
اون به تندي گفت و دهنم و دردناك پوشوند.اون حتي فرصت ناله كردن و به من نداد..سرمو به سمت خودش كشيد و من از پشت دست بزرگش،داد از روي درد ميزدم .بعد از مطمئن شدن از سفت بودن موهام،صورتم و مثل يك كارت،پرت كرد و ايستاد..
با آرامش به سمت مخالف من قدم زد.. من كمي خوشحال بودم از اينكه اون ازمن دور ميشد.
با صداي لگد كردن جسم فلزي، قلبم ايستاد.احساس كردم ديگه روحي در بدنم وجود نداره..من وحشت زده بودم و خودم و ساكت نگه داشتم
اون متوقف شده بود.. نور شومينه اتاق و به سختي روشن نگه ميداشت.. من احساس كردم فردي درست جايي كه چاقو رها شده بود روي زمين دلا شد و چيزي از روي زمين برداشت.. حدسم درست بود
اون كمي سريع تر از قبل قدم برداشت و به سمت من اومد.. من از روي ترس چشمام و بستم و گريه كردم و منتظر بدترين لحظه بودم.. اما من اشتباه ميكردم.. مقصد اون روي ميز بود نه من.خوشبختانه
نميتونستم اون و به خوبي ببينم ..فقط صداي جا به جا كردن وسايل روي ميز به گوش ميرسيد و نفس هاي من نامنظم تر.. احساس كردم اون داره محاسباتي انجام ميده كه من خبر نداشتم راجب چي بود.. اون دست از كارش برداشت.سكوت دوباره فضارو ترسناك كرد.صداي لبخند زدنش و شنيدم .اون عجيب بود .عجيب و ترسناك
چاقويي كه به خاطر من روي زمين افتاده بود و داخل دستش گرفت.. نور شومينه چاقو رو درخشان نشون ميداد..
-به بازي من ،
چاقو رو درست داخل دستش نگه داشت
-خوش اومدي
و ثانيه بعد،چاقو با صداي تيزش، روبه روي صورتم باز شد
YOU ARE READING
Did I frighten you ?
Fanfictionاون پسر باطن یک شیطان رو داشت..اما سعی میکرد خودشو به خوبی عادت بده #HarryStyles #Horror #Fanfiction