لویی جلوتر از هری وارد خونه شد و سمت کمدی رفت که کنار تختش بود و درشو باز کرد
-وسایلتو بذار اینجا خالیه
-میتونم کنارت بخوابم؟
لویی چشماشو چرخوند:جای دیگه ام دارم مگه؟
هری قند تو دلش آب شد
لویی از کمد و هری فاصله گرفت و سمت در رفت:بذار اونجا شب جا به جا میکنیم فعلا بیا بریم به کارن بگیم اونجا میخوای کار کنی!
-باشه
هری با قدمای کوتاه و تند خودشو به لویی رسوند و پشت سرش از در خارج شد
...
لیام دستشو زیر سرش گذاشته بود و چنگالو تو موهاش فرو میکرد و درمیاورد
-امتحانو گند زدم
آروم زمزمه کرد طوری که فقط نایل بشنوه
نایل:بس کن لیام تو تمام شب داشتی میخوندی حتی هفته های قبلم میخوندی
-اگه قبول نشم چی؟ من حتی از اون سوپرمارکت مزخرف استعفا دادم
-عب نداره تو این شهر سوپرمارکت پره
در همین لحظه بریانا و ملانی دست تو دست نزدیک لیام و نایل شدن
-چی شده بچه ها؟
بریانا با دیدن قیافه ی در هم لیام پرسید
لیام سرشو بلند کرد و آه کشید:واسه استادیاری آزمون دادم ولی نمیدونم قبول میشم یا نه
ملانی در حالی که کنار نایل مینشست پرسید:جوابش کی میاد؟
-فردا
بریانا:خب این که بغض کردن نداره یا قبول میشی یا نه اصن چرا واسه استادیار شدن آزمون میگیرن؟
لیام:چه میدونم میگن میخوان بهترینارو انتخاب کنن!
لویی و هری نزدیک شدن ملانی و بریانا با دیدن هری لبخند زدن هری از دیدنشون خوشحال شد
ملانی:سلام هری حالت چطوره؟
هری لبخند زد:خوبم فردی چطوره؟
بریانا خندید:عالیه
ملانی:خب همتون جمع شدین ما میخواستیم بگیم که میخوایم هفته ی دیگه واسه فردی جشن بگیریم باید همتون بیاین
هری دستاشو زد بهم:اخ جون مهمونی دوست دارم
لیام پوفی کرد و چشماشو چرخون:من که خوشم نمیاد بیام یه سری لزبین کسمشنگ ببینم!
لویی:موافقم
بریانا:لویی تو باباشی باید بیای
لویی حرفی نزدو سرشو چرخوند
نایل:واسه تدارکات کمک خواستین بگین من هستما
ملانی:مرسی حتما میگیم!
YOU ARE READING
I don't believe in love! ~ By Atusa20
Fanfictionداستان درباره ی یه پلی بوی به تمام معنای گی هستش که با یه پسر معصوم هفده ساله برخورد میکنه +18!!!!! داستانی متفاوت از لری و زیام! hope you like it...