هری کوله و وسایلشو گذاشت دم در و وارد اتاقی که سباستین در اختیارش گذاشته بود شد و روش نشست دلش خالی بود دلش میخواست گریه کنه
لویی چقدر بیخیال بود...
سباستین به در چوبی اتاق تکیه داد:اگه دوسش نداری از اون یکی اتاق استفاده کن
هری به اتاق که تمش بنفش و صورتی بود نگاه کرد و لبخند چال نماشو زد
-نه خیلی دوسش دارم
سباستین لبخند زد:عالیه
هری سرشو تکون داد و دوباره به دستاش خیره شد سباستین فهمید که هری حوصله نداره پس بیرون رفت که برای شام چیزی درست کنه
.
-لویی میای دیگه؟
-کجا؟
-تولد ملانی دیگه چقدر لوسی تو
لویی بینیشو بالا کشید بخاطر مصرف زیاد وید آبریزش بیینی گرفته بود
-شاید اومدم بری شاید قول نمیدم
-اگه اومدی لباس سفید بپوش تممون سفیده
لویی پووفی کشید:امری باشه؟-نیس
-بای
بدون اینکه منتظر بریانا برای جواب باشه قطعش کرد و روی مبل کنارش پرت کرد
لویی رول وید رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و به تلویزیون خاموش خیره شد
الان دو روز و سه ساعته که هری دیگه توی اون خونه نبود لویی تاملینسون دیگه پسری نیاورده خونه
ترجیح میده تلویزیون خاموش باشه توی این دو روز سه بسته ی 100 گرمی وید مصرف کرده بود و با اوردوز فاصله ای نداشت!
چشماش کاسه ی خون بود بجز تلفنی با بریانا صداشو بیرون نیاورده بود سرکارم نرفته بود
هری که نبود و اون وقتی به رفتاری که با لیام کرده بود فکر میکرد باعث میشد بخواد بزنه زیر گریه!
خونه از بس دود شده بود که نمیشد فرقشو بین خونه یا کلاب تشخیص داد مدام توی گذشته و دردایی که کشیده بود پرت میشد
وقتی از خونشون رفته بود خواهرش به دیدنش میومد اما کم اون حالا چندتا خواهر و برادر قد و نیم قد داشت که اصلا ندیده بودشون شاید اگه لوک نبود اون پیش مادرش بود شاید عاشق میشد شاید ازدواج میکرد و خانواده داشت!
راستی چی شد که لویی تاملینسون به اینجا رسید؟
زانوهاشو بغل کرد و چونشو گذاشت روشون گریش گرفته بود چه عیبی داره که اون سی سالشه یا یه مرد بالغه؟
چونش لرزید و اشکاش ریخت با خودش فکر کرد چی باعث شده بعد حدود ده سال یادش افتاده که با زندگیش چیکار کرده؟
YOU ARE READING
I don't believe in love! ~ By Atusa20
Fanfictionداستان درباره ی یه پلی بوی به تمام معنای گی هستش که با یه پسر معصوم هفده ساله برخورد میکنه +18!!!!! داستانی متفاوت از لری و زیام! hope you like it...