لویی از خواب بلند شد با دیدن ساعت شوکه شد وقتی دید هری هنوز تو تخته بیشتر شوکه شد
باش دستش شروع کرد به تکون دادن هری
-هی بچه مگه تو مدرسه نداری؟تکون بخور
هری اول یه چشمشو باز کرد بعد دوباره بست:لویی تو نذاشتی من دیشب بخوابم من خیلی خسته ام
-پاشو بچه تنبلی نکن
هری با بی میلی روی تخت نشست با شنیدن خنده ی لویی چشماشو باز کرد
-هپلی حموم رفتی؟؟
دستشو برد و موهای فرشو که حالا خیلی بهم ریخته بودن بشتر بهم ریخت
هری با دلخوری جواب داد:نخیر وقتی اومدم دیدم داری اینجا سکس میکنی تا یک نصفه شب تو هال نشستم که کارت تموم شه
گفت و بهش چشم غره رفت!
لویی چشماشو چرخوند:میومدی دوش میگرفتی من که نمیگفتم تورو بگیره بکنه
-اههه
هری موهاشو بهم ریخت و سمت حموم رفت:بخاطر کاری کردی حالا باید منو ببری مدرسه برسونی
-باشه باشه فقط زود باش که باید برم شرکت
چند دقیقه بعد هری با لویی توی ماشین بودن
هری از ماشین پیاده شد و با صدای آروم تشکر کرد و پیاده شد لوی بدون اینکه جواب بده گاز داد
هری همونجور که لب و لوچش آویزون بود نزدیک در مدرسه شد با دیدن اکسل توقف کرد
-پس پیش این مرده میمونی
-این مرده اسمش لوییه اکسل
-خونش کجاس؟منو یبار نمیبری اونجا؟
-نه
-هری؟...
-باشه همون باری قبلا رفته بودیم خونش اونجاس
اکسل لبخند زد
...
لیام کتابی که زین نوشته بودو تموم کرد و چشماشو بست!
عجیب بود یه مرد به این جوونی اینقدر ذهن بازی داشته باشه حالا جدا از جذابیت ظاهریش از جذابیت باطنی این پسرم خوشش میومدنایل:تو فکری لی
-آره این کتاب همون استاده اس
-آها همون خوشتیپه؟
-آره
-ازش خوشت میاد؟
-یجورایی
-چرا دعوتش نمیکنی بابیلون؟
-من نمیدونم مث ماست یا نه درسته هوموفوبیک نیس استریتا همچین کلابی نمیان!!
-وقتی احساس کردی هست دعوتش کن
-باشه
...
YOU ARE READING
I don't believe in love! ~ By Atusa20
Fanfictionداستان درباره ی یه پلی بوی به تمام معنای گی هستش که با یه پسر معصوم هفده ساله برخورد میکنه +18!!!!! داستانی متفاوت از لری و زیام! hope you like it...