part6

4.2K 465 166
                                    

لویی از خواب بلند شد با دیدن ساعت شوکه شد وقتی دید هری هنوز تو تخته بیشتر شوکه شد

باش دستش شروع کرد به تکون دادن هری

-هی بچه مگه تو مدرسه نداری؟تکون بخور

هری اول یه چشمشو باز کرد بعد دوباره بست:لویی تو نذاشتی من دیشب بخوابم من خیلی خسته ام

-پاشو بچه تنبلی نکن

هری با بی میلی روی تخت نشست با شنیدن خنده ی لویی چشماشو باز کرد

-هپلی حموم رفتی؟؟

دستشو برد و موهای فرشو که حالا خیلی بهم ریخته بودن بشتر بهم ریخت

هری با دلخوری جواب داد:نخیر وقتی اومدم دیدم داری اینجا سکس میکنی تا یک نصفه شب تو هال نشستم که کارت تموم شه

گفت و بهش چشم غره رفت!

لویی چشماشو چرخوند:میومدی دوش میگرفتی من که نمیگفتم تورو بگیره بکنه

-اههه

هری موهاشو بهم ریخت و سمت حموم رفت:بخاطر کاری کردی حالا باید منو ببری مدرسه برسونی

-باشه باشه فقط زود باش که باید برم شرکت

چند دقیقه بعد هری با لویی توی ماشین بودن

هری از ماشین پیاده شد و با صدای آروم تشکر کرد و پیاده شد لوی بدون اینکه جواب بده گاز داد

هری همونجور که لب و لوچش آویزون بود نزدیک در مدرسه شد با دیدن اکسل توقف کرد

-پس پیش این مرده میمونی

-این مرده اسمش لوییه اکسل

-خونش کجاس؟منو یبار نمیبری اونجا؟

-نه

-هری؟...

-باشه همون باری قبلا رفته بودیم خونش اونجاس

اکسل لبخند زد

...

لیام کتابی که زین نوشته بودو تموم کرد و چشماشو بست!
عجیب بود یه مرد به این جوونی اینقدر ذهن بازی داشته باشه حالا جدا از جذابیت ظاهریش از جذابیت باطنی این پسرم خوشش میومد

نایل:تو فکری لی

-آره این کتاب همون استاده اس

-آها همون خوشتیپه؟

-آره

-ازش خوشت میاد؟

-یجورایی

-چرا دعوتش نمیکنی بابیلون؟

-من نمیدونم مث ماست یا نه درسته هوموفوبیک نیس استریتا همچین کلابی نمیان!!

-وقتی احساس کردی هست دعوتش کن

-باشه

...

I don't believe in love! ~ By Atusa20Where stories live. Discover now