پدر و مادرم منو به بیمارستان منتقل کردن.
تلاش کردم که فرار کنم،ولی جواب نداد.
بدنم برای کمک فریاد میزد،مغزم فریاد میزد که از اونجا دور شم.
من یه فاجعه بودم،یه فاجعه ای طبیعی که اتفاق افتاده بود
YOU ARE READING
00:00 *completed* [L.S]
Fanfictionساعت ۱۲:۰۰ سیندرلا پرنسش رو ترک میکنه و یه کفش شیشه ای رو روی پله های مرمر راه پله ی بزرگ جا میزاره... ساعت ۱۲:۰۰ از اون فرار کردم... ولی برعکس سیندرلا،من یه چیز کوچیک رو تو راهم جا نزاشتم. •رتبه اول توی داستان های کوتاه بهترین داستان کوتاه در مسابق...