تو اومدی توی اتاق و نگاهت به طرز وحشتناکی خسته و کلافه بود.
وقتی داشتی برام غذا میریختی،انگشتات لرزیدن و غذا روی بدنم ریخت.
تو گفتی که برام پاکش میکنی.
ولی از حال رفتی
YOU ARE READING
00:00 *completed* [L.S]
Fanfictionساعت ۱۲:۰۰ سیندرلا پرنسش رو ترک میکنه و یه کفش شیشه ای رو روی پله های مرمر راه پله ی بزرگ جا میزاره... ساعت ۱۲:۰۰ از اون فرار کردم... ولی برعکس سیندرلا،من یه چیز کوچیک رو تو راهم جا نزاشتم. •رتبه اول توی داستان های کوتاه بهترین داستان کوتاه در مسابق...
23:08
تو اومدی توی اتاق و نگاهت به طرز وحشتناکی خسته و کلافه بود.
وقتی داشتی برام غذا میریختی،انگشتات لرزیدن و غذا روی بدنم ریخت.
تو گفتی که برام پاکش میکنی.
ولی از حال رفتی