بالاخره به اتاق هری رسیدم...
در اسانسور باز شد...
اتاق اونم درست همون کاغذ دیواریو داشت...
اما با یه تفاوت،پر از بوم های
نقاشی ...قلمو های مختلف ...
اون تویه اتاق نبود...
نقاشی های روی بوم و طراحی های خشن و عجیبی که رویه زمین ریخته بودن...
خیره مونده بودم...
به تقاشی ها نگاه میکردم که چشمم به تابلوی بزرگی که درست مثل همون توی اتاق اقای لیام بود افتاد...به طرفش رفتم...
بدنم مومور شده بود...
این کابوس همجا هس...
پروانه های مختلفی که با سوزن به برد زده شده بودن ..
شت ..
ترسیده بودم و فقط میخواستم از این اتاق بیرون بیام با عجله برگشتم ...لحظه ای که انتظارشو نداشتم
با قهوه ی تویه دستم با حداکثر سرعت باهاش برخورد کردم...
قهوه رویه لباس سفیدش ریخت...
شت من چیکار کردم !!!
چشماشو بسته بود...
ضربان قلبم بالا رفته بود....
چشماشو اروم باز کرد و بهم نگاه کرد...
+م...من متاسفم...
-تو ...تو...تو چی؟
+معذرت میخوام...الان درستش میکنم...
دستمو رو لباسش کشیدم...
اخم کرده بودو بهم نگاه میکرد...
-عقلتو از دست دادی...یا چشمات از پشت عینکتم نمیبینه؟
سرمو مثل یه بچه پایین انداختم...
صداشو بالا برد و با انگشت اشاره به زمین اشاره کرد..
-اینارو جم کن... ..
بهش نگاه میکردم...
صداش بلند تر شد ،به طوری که باعث شد شونهام بالا بیاد..
-سریع...
فریادش بدنمو لرزوند و چشامو پر از اشک کرد...
با صدایی لرزون گفتم...
+ب...بعله...
دولا شدم و فنجون قهوه رو از رو زمین برداشتم ...
رفت گوشه اتاق و دکمه های لباسشو باز میکرد...
به طرف اسانسور رفتم...
همینطور که پشتش به من بود گفت..
-از اونجا نه...
به پله هایی که گوشه اتاق بود اشاره کرد...
به طرف پله ها رفتم ...
-امیدوارم زود قوانینو یاد بگیری ،چون زندگی تو اینجا برات خیلی سخت میشه ،فهمیدی!؟
حرفش باعث شد رو اولین پله مکث کنم...
اشکمو پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم..
+بله...
-خوبع...
به تمسخر گرفتن و مسخره شدن ...
نمیخواستم روز اول کاریم اینجوری شروع بشه..
نمیدونم چرا اینجوری شد...
از پله ها پایین میرفتم...
این پله ها واقعا عذاب اور و تموم نشدنی بود...
تا به پایین پله ها رسیدم زانو درد شدیدی گرفتم ...
به طرف اشپزخونه رفتم تا فنجون قهوه ای که دستم بود رو عوض کنم...
لینزی اونجا بود...
-هی ...هی تو خوبی؟
با صدای اروم و لرزونی گفتم...
+من خوبم...
دستمو زیر عینکم بردم و اخرین قطره اشکمو پاک کردم و فنجون و پر کردم...
-پس چرا فنجونو پس اوردی؟
+راستش اقای هری...
صدای اقای هری از پشتم اومد...
با صراحت و جدیت گفت...
-قهوه من امادست ؟
اروم به طرفش برگشتم...
چند دقیقه ای بهم نگاه کرد و مکث کرد ...
فنجونو از دستم گرفت و یه جرعه ازش خورد...
لیوانو از رو لبش برداشت شروع به سرفه زدن کرد...
صداش بالا رفت...
-این دیگه چه کوفتیه ...
فنجونو رو میز کوبید...
(از نگاه لینزی)
هنوزم صداش میلرزید...
+م...م...مشکلی داره؟
هری:-مشکل؟؟؟؟تو خوده مشکلی دختر...
معلوم بود خیلی ناراحته و بزور چیزیو بروز نمیده ..
بلند داد زد
هری:-فیلیپ ...
چرا اونو صدا میزد!؟
نکنه میخواد ایزابلارو ازین خونه بیرون کنه..
فلیپ سر رسید...
ایزابلا ترسیده بود و فقط نگاه میکرد...
هری-خانوم ایزابل رو تا بیرون راهنمایی کن ...حیاط پشتی...
+ام...اما چرا؟
فیلیپ:چشم اقا!
-گلخونه و برگای حیاط پشت باید کامل تمیز بشن...
(از نگاه ایزابلا)
نگاهی عمیق تو چشمام انداخت و گف
-حتی یدونه برگم نباید رو زمین باشه...و گلخونه...پر از گله ...اونجا باید برق بیوفته !
فیلیپ :بله اقا چشم..
-فهمیدی خانوم ایزابلا؟
عینکمو با دست عقب دادم ...
+بعله...فهمیدم...
اون رفت ...
لینزی-هی من کمکت میکنم...!
اقای هری همینطور که جلو میرفت گف
هری-هیچکس کمکی تو این خونه نمیکنه...
نفسمو بیرون دادم...
دستمو رو شونه ی لینزی کشیدم..
+ممنونم ازت لینزی!ولی خودم از پسش برمیام...
-مطمنی!؟
+اره ...
فیلیپ منو تا حیاط پشتی راهنمایی کرد ...
حیاط پشتیم پر از اون مجسمه ها بود...
این مجسمه ها واقعا حس عجیب و دلهره اوریو رو بهم میدادن...
فلیپ به انباری پشت خونه رفت ..سطل آب و دستمال های مختلفی رو جلوم گذاشت ...همینطور یه جاروی برگ جم کن دستم داد و رفت....
نگاهی به انبوه برگ ها و گل هایی که شیشه های گلخونه رو قهوه ای کرده بودن انداختم...
این واقعا فاجعس!....
جارو رو برداشتم و برگارو به یه طرف میدادم....
باد خنکی که میومد حس خوبی رو بهم میداد...باعث میشد لبخند بزنم ....
چنتا از تارموهام مدام تویه صورتم میومد ...
صدای پیانو ....صدای پیانو از پنجره بزرگ طبقه اول به گوش میرسید....
چشامو بستم و با ریتم نت های پیانو رقصی بداهه میکردم...
حس ارامش تویه تک تک نت های پیانو ...
(از نگاه تام )
برای بردن کوکی به اتاق موسیقی اقای لیام رفتم...
پشت پیانو نشسته بود و موسیقی ارامش بخشی مینواخت... به طرفش رفتم و کوکی هارو روی میز کوچیک کنار پیانو و گذاشتم....
نگاهم بهش افتاد...
در ارامش و با چشمایی بسته پیانو میزد که یهو چشمش به بیرون از پنجره افتاد...
لحظه ای از نواختن دست کشید ....
به نقطه ای که باعث خیره شدنش شده بود نگاه کردم...
چی باعث شده بود یهو از نواختن دست بکشه؟
ایزابلا ...
دختری با احساس ...
با نت های پیانو رقصی بداهه میکرد و با جاروی تویه دستش برگای رویه زمینو جمع میکرد...
همینطور که پیانو میزد به اون خیره مونده بود...
جارورو رو زمین انداخت و دستمالو تو آب زد و تویه گلخونه شیشه ای رفت...
دیدنشم لذت بخش بود حتی ازین فاصله...
حواسمو جم و جور کردم....
-اقای لیام؟
اونقدر غرق نگاه اون و پیانوش شده بود که متوجه صدای من نمیشد...
...
-اقای لیام؟؟
(از نگاه ایزابلا)
دستمالو تو سطل آب میزدم ...
اشعه هایی که از لابلای گیاهای گلخونه رو صورتم افتاده بود...
تنفس بوی گل های قرمز و گیاهای تویه گلخونه...
ارامش...موسیقی ...اینجا رویاس....اینجا ...همچی سبزه...
دستمالو تو آب میزدم و به شیشه ها میکشیدم...
نگام به صورتم افتاد رویه قسمتی از شیشه ای که برقش انداخته بودم ...
صورتم کثیف شده بود و بینیم سیاه...
همون موقع بود که....
اولش به نظر فاجعه میومد ولی سبز بودن اینجا اونقدر بهم ارامش میداد که غیر قابل توصیف بود...
با قطع شدن موسیقی کاره منم تموم شده بود...
خیلی خسته بودم و بعد از اینهمه کار ،فقط نیاز به استراحت داشتم !
دستمو رو دستگیره ی چوبی گلخونه گذاشتم و میخواستم بازش کنم که متوجه بسته بودنش شدم....
(از نگاه تام)
بعد از گذاشتن کوکی تویه اتاق موسیقی اقای لیام به طرف اتاقم میرفتم که متوجه صحبتای اقای هری با فیلیپ شدم...
-سریع انجامش بده ...تا فردا ....صبح ...
(از نگاه ایزابلا)
دستگیررو بالا و پایین میکردم !مشکل از دستگیره نبود !
درو هول میدادم...
نگاهی به پشت در شیشه ای انداختم....
فرغون جلوی در بود...
کی اینو پشت در گذاشته....
بدنمو به در چسبونده بودم و درو هول میدادم...فایده نداشت..!
+کمک...کسی نیست...
+کمککک...
دستمو به شیشه میکوبیدم...
دیگه میدونستم تلاش کردن فایده ای نداره و صدام از پشت این شیشه به کسی تو خونه نمیرسه... رفتم و کنار گلدون قهوه ای رنگی که توش قنچه رز قرمزی بود نشستم...
گذشت یکساعت....
با تاریکی هوا زمین روبه سردی میرفت ...
از رو زمین بلند شدم و ایستادم...
هوا تاریک شده بود ....
هوای سرد و نم دار تویه گلخونه...
دستامو به شونهام کشیدم ...
نا واضح بودن فضای روبه رو ...
به خاطر بخاریه که رویه عینکم نشسته بود...
لحظه ای عینکمو برداشتم و به روبه رو خیره شدم...
تصویر تار یه نفر که پشت در گلخونه بود...
اون تنها شانسمه...
به طرف در دویدم...
قبل ازینکه فریادی یا حرفی برای درخواست کمک ازش بکنم درو باز کرد....
-ایزابلا !...
زود از گلخونه بیرون اومدم...
کمی مضطرب بودم..
عینکمو به چشمم زدم و با انگشتم عقب دادمش...
+ممم.ممنومم !...تام...
-حالت خوبه!؟؟؟
+من نمییدونم چطور این اتفاق افتاد...نمیدونم اگه تو نمیومدی...
یهو صدای اقای لیام باعث قطع شدن حرفم شد به سمتی که اون وایساده بود برگشتیم...
دستمو به لبم کشیدم و سعی کردم صاف روبه روش به ایستم..نزدیک اومد...
لحظه ای نگاهی عمیق بهم انداخت و بعد به تام نگاه کرد و سرشو مغرورانه بالا اورد...
-تو اینجا چیکار داری؟؟
+من راستش...ایزابلا تو گلخونه گیر افتاده بود...
چشم غره ای به تام رفت ...
-خب ..کارت تموم شد !میتونی بری!
لی-هنوز که وایسادی...برو!
تام-بله بله چشم !
تام نگاهی بهم کرد... لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...
در جوابم لبخند زد و رفت...
اقای لیام نزدیک اومد ...
سرمو پایین انداختم...
+م...من میتونم برم؟
-اره میتونی ...
یه قدم به طرف جلو برمیداشتم که یهو شونمو چسبید ...
سرمو کمی بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم ...
-فردا صبح ساعت 8:30تو اتاق من باش!
با گفتن این حرفش معیوس شدم ...
+اق...اقای لیام ...از من خطایی سر زده؟
-میتونی بری!
شونمو ول کرد...
با سرعت به طرف خونه قدم برداشتم و
وارد شدم....
از پله های مزخرف و زیاد خونه بالا رفتم و به اتاقم رسیدم...
درو بستم و لباسامو دراوردم و همینطور با لباس زیر خودمو رویه تخت انداختم...
خیلی خسته بودم...
حرفای اون مدام تویه ذهنم بود ...
نزدبکای صبح بود که با صدای قیژ قیژ کفه چوبی بیرون اتاقم چشم باز کردم...
درمو زدن..
عینکمو از میز چوبی برداشتم و به چشمم زدم ...
رویه تخت نشستم و با صدای خوابالودی گفتم
+ب...عله؟
یهو درم باز شد...
لینزی بود ...
هیچ حواسم به این نبود که فقط لباس زیر تنمه !
-هی دختر تو هنوز بلند نشدی..اتفاق بدی در انتظارته !
زود لاحافو دورم پیچیدم..
+لینزی!...؟چه اتفاقی !چی داری میگی!؟
اومد و رو تخت کنارم نشست ...
-هیچ میدونی ساعت چنده !؟من قهوه ی اقای هریو بردم...اقای لیام هنوز مونده!میدونی که اونا به هیچ وجه دوست ندارن حتی کوچک ترین چیز از قلم بیوفته...
با حرفش یهو از رو تخت پریدم و با صدایی بلند گفتم...
+اوه مای گاد...
تو بدنم لرزه بدی افتاده بود و ...
درو باز میکردم که صدای خنده لینزی و حرفش باعث شد از حرکت بایستم ....
-شوخی کردم...
به طرفش برگشتم و بهش نگاه کردم...بدون اینکه چیزی بگم از اتاق بیرون رفتم و وارد حموم شدم...
صدای لینزی از پشت در ..
-هی ...بیخیال !فقط شوخی بود!
نگاهی به ساعتی که انتهای راهرو بود انداختم...
8:15
زیر دوش بودم....
بدون عینک فقط میتونسم تصویر تاری رو از روبه رو ببینم...
بعد یه ربع از حموم بیرون اومدم و لباسو تنم میکردم که متوجه گلی بودنش شدم....
قسمت سفیدش کاملا کثیف شده بود...و من وقتی برای تمیز کردنش نداشتم...
به اجبار تنم کردمش و با موهایی خیس .... با برداشتن فنجون قهوه ای که اماده رویه میز اشپز خونه بود به طرف پله ها میرفتم...
حتی وقتی برا بالا رفتن از پله ها نداشتم.!
با سرعت وارد اسانسور شدم....
با رسیدن و باز شدن در اسانسور تویه اون طبقه ...
اقای لیامو دیدم که روبه رویه اسانسور وایساده و با چهره ای خشک و جدی بهم نگاه میکرد...
YOU ARE READING
lostbutterfly
Romanceپروانه ها اون پروانه ها همجا هستن ازشون متنفرم تنها راه خلاصی ازین کابوس باز کردن چشمامه. وقتی شیش ساله داشتم شاهد قتل و کشته شدن اعضای خانوادم بودم... میتونم بیاد بیارم اون شب رو ...قرمزی خون رو...لحظه ای که زیر میز بزرگ چوبی پنهان شده و زانوهامو...