و ایزابلا رو دید که یه گوشه وان درست مثل یه گربه جم شده بود و خوابش برده بود....
خبر از هیچ اتفاق بدی نبود....
دیگه داشتم فکر میکردم، اون به قتل رسیده...!
لیام:-هی...هی ایزابلا....
(از نگاه ایزابلا)
با صدای خفیف و خوابالود اقای لیام چشم باز کردم...
درحالی که درد و گرفتگی ای رو سرتاسر کمرم حس میکردم...
با پلکایی نیمه باز به اقای لیام نگاه کردم....
تصویر تاری رو ازش میدیدم...
+...ا...اقای لیام...
به طرفم خم شد ،
تو چشمام نگاه کرد...
چون که حالتی خوابالود داشتم نمیدونستم دارم چی میگم و چیکار میکنم....
(از نگاه لینزی)
چشماشو ریز کرده بود و به اون نگاه میکرد بدون اینکه تکونی بخوره ....
اقای لیام که متوجه سکوتش شد به طرفش خم شد،دستشو زیر کمرش گذاشت و از وان بلندش کرد و بیرون اورد...
(از نگاه ایزابلا )
بدون اینکه حتی به خودم بیام یا متوجه چیزی بشم از منو تو بغلش گرفت ...
تو دستاش بودم و به صورتم نگاه میکرد...
برگشت و به روبه رو نگاه کرد...
همون موقع منم به روبه رو نگاه کردم...
لینزی اینجا بود...
لینزی:-هی...ایزابلا...
لیام:-میتونی بری...
+لینزی...من...خوبم...
لبخند زد و معلوم بود که از حرف اقای لیام ناراحت شده...
چرا گفت که بره ....
اون بخاطر من اینجا بود....
از حموم بیرون اومدیم ....
سریع به وارد اسانسور شدیم .....
سعی کردم از بغلش بیرون بیام ولی با گفتن حرفی کوتاه متوقفم کرد ...
+م...من نباید ...اینجا باشم...
-ششش..درسته...تو نباید اینجا باشی ....ولی...
اروم منو زمین گذاشت ....
روبه روم وایساد ....تو چشمای قهوه ایه با احساسش نگاه میکردم.....
دستمو گرفت و بالا اورد و رویه قفسه ی سینش گذاشت....درست رویه قلبش...
لیام:-تو...تو باید اینجا باشی....همینجا....نه اون بیرون....
قلبم شروع به تند تپیدن کرد ....گلوم خشک شد و خوابی که چشمامو سنگین کرده بود از سرم پرید....
قلب اون تویه دستای من ....
باور نکردنیه.....
نمیتونم اینهمه خوشبختی رو تو تپش قلب اون هضم کنم...
لبامو بهم میکشیدم که نگاهش به همون نقطه افتاد و سرشو بهم نزدیک میکرد....
درست همون لحظه بود که با صدای ترق اسانسور گیر کرد و از حرکت ایستاد....
با ترس به اطراف نگاه کردم...
+اسانسور گیر کرد....نه....
لیام:-هی ایزابلا...منو نگاه کن...اصلا نگران نباش....
شروع به فشار دادن دکمه ی اضطراری کرد....
صدای بوق تیز و تو مخی که مثل درل مغزوسوراخ میکرد...
هنینطور بهش خیره شده بودم...
حتی برام مهم نبود که شاید جونمو تویه اسانسور از دست بدم...
و بلاخره اسانسور حرکت کرد ...
به محض حرکتش از جا پریدم ....بهم خیره شد و دستاشو دورم حلقه کرد...
بخاطر قد کوتاهم سرم درست رویه سینش قرار گرفته بود....
چشمامو بستم....فقط میخواستم حسش کنم ....میخواستم صدای قلبشو بشنوم...
در نهایت در اسانسور باز شد...
چشمامو باز کردم....
اقای هری مثل یه روح به همراه لباس خواب مشکی ابریشمیش جلومون سبز شد...احتمالا از صدای بوق اضطراری از خواب پریده....
زود سرمو از سینه ی اقای لیام برداشتم و ازش دور شدم...
نگاهاش طوری بود که انگار همین الان میخواد قلبمو دربیاره و بخوره....
این سکوتش...و این نگاهای عجیب و ترسناکش باعث میشن دندونام بهم بخورن و ته دلم خالی شه...
ولی حضور اقای لیام ترسی باقی نمیزاشت....
با خوردن گرمای بدن اون به خودم....
میتونستم بهش تکیه کنم....
جوری که تو عمرم هیچ تکیه گاهی نداشتم........
هری:-...اوه ....ببین کی اینجاست.....یکی که حرف منو رد کرده و الان.....
هری:-در جای غلطی قرار داره....هممم درست میگم خانوم ایزابلا؟
YOU ARE READING
lostbutterfly
Romanceپروانه ها اون پروانه ها همجا هستن ازشون متنفرم تنها راه خلاصی ازین کابوس باز کردن چشمامه. وقتی شیش ساله داشتم شاهد قتل و کشته شدن اعضای خانوادم بودم... میتونم بیاد بیارم اون شب رو ...قرمزی خون رو...لحظه ای که زیر میز بزرگ چوبی پنهان شده و زانوهامو...