everybody dies in their nightmares - xxxtentecion
بعضی وقت ها که از خواب بلند می شم شروع می کنم به گریه کردن. تمام بدنم یخ می زنه و حس می کنم چیز بزرگی و از دست دادم اما هیچ ایده ای ازین که چه خوابی دیدم نداره. حتی تا چند ساعت بعد بعدش حس تهی بودن تمام ذهن و جسمم و پر می کنه.
با پشت دستم اشک هام و پاک می کنم و سعی می کنم روی نفس کشیدنم تمرکز کنم. دم، بازدم، دم، بازدم. زبونم و روی لب های خشکم می کشم و طعم اشک و حس می کنم.
اولین بار و هیچ وقت فراموش نمی کنم. خجالت آور ترین لحظه ی زندگیم بود. مشغول گریه کردن و فریاد زدن بودم که مامان اومد داخل. محکم بغلم کرد و بهم گفت دوستم داره. کم کم آروم شدم و بعد برام یک لیوان آب آورد. اما روز بعدش هیچ کودوممون به روی خودمون نیاوردیم که همچین اتفاقی افتاد و بابا هیچ وقت نفهمید.
به بازتاب بدن برهنم خیره می شم. همونقدر آشنا و در عین حال غریبه ام. از تختم بلند می شم و در اتاقم و باز می کنم راهرو دور سرم می پیچه. حس وقتی هایی که تو عالم مستی سعی می کنم راه برم و دارم. همه جا برام سبکه انگار دارم روی ابر ها راه می رم ولی در همون حال سرم به شدت سنگینه.
زیر آب گرم می شینم و از صد تا یک می شمارم. آب گرم کم کم حالم و جا میاره و با خودش احساس تنهایی و پوچی که بهش گرفتار شدم و می بره. کم کم حس می کنم می تونم لبخند بزنم، می تونم برای چیزی خوشحال بشم و قلبم نرمال خون و پمپاژ می کنه.
وقتی بیرون میام ساعت هفت صبح شده. صدای تلق تلق بشقاب و سرخ شدن بیکن از توی آشپزخونه نشون می ده که مامان و بابا خیلی وقت بیدار شدن برای همین وقت و تلف نمی کنم و سریع آماده می شم برای اولین روز مدرسه و آخرین سالش.
وافی قبل از همه متوجه اومدنم می شه و سریع شروع به پارس کردن می کنه. مامان با لبخند بر می گرده و نگاهم می کنه. بابا فقط سرش و کمی تکون می ده و مشغول خوندن روزنامه می شه.
می شینم و مشغول خوردن تخم مرغ های آب پزم می شم. آخر این ماه اولین مسابقه ی رفت و برگشت برگذار می شه و رژیم سفت سختی مربی به تک تکمون داده. با حسرت به بیکن و نیمرویی که مامان جلوی بابا می زاره نگاه می کنم و بعد با نفرت به بشقاب خودم نگاه می کنم.
"حالت خوبه عزیزم؟" مامان با مهربونی می پرسه و بهم نگاه می کنه. سرم و براش تکون می دم و لبخند ریزی می زنم.
"امشب برای شام نیستم منتظرم نمونین." مامان و بابا منتظر بهم نگاه می کنن.
" قراره با دوستام کافی شاپ جدیدی که باز شده رو امتحان کنیم و بعد مدرسه می رم خونه لویی."
مامان آه بلندی می کشه و با نارضایتی سرش و تکون می ده. دوست داره همیشه شام کنار هم غذا بخوریم اما می دونه نمی تونه امشب من و نگه داره.قبل از رفتنم سوییچ ماشینم و بر می دارم. یک آئودی آر اس پنچ خاکستری با قدرت چهار صد و چهل و چهار اسب بخار. من خوش شانسم چون توکل مدرسه کسی ماشینی به این خوبی نداره.
DU LIEST GERADE
The Perks of Loving Zayn Malik
Jugendliteraturو در آخر ما فقط انسان هایی هستیم، غرق در این فکر که عشق، و فقط عشق، زخم هامون و بهبود می بخشه. -کریستوفر پیندکستر