سال پیش دقیقا همین موقع وقتی از راهرو های مدرسه رد می شدم حس می کردم وارد قلمروم شدم. اما الان از حس اون موقع ام شرم زده ام. چندتا نو جوون احمق مثل من فکر می کنن؟
دلم به حال لیام احمقی که پارسال با شوخی و خنده همراه دوستاش کل توجهات و جلب می کرد می سوزه. چون اون لیام اونقدر احمق بوده که ندونه زندگی فقط تو چهارچوب دبیرستان خلاصه نمی شه.
آه سنگینی می کشم و سرم و پایین می ندازم تا توجه کمتری جلب کنم. سر و صدا از سالن غذا خوری اونقدر شدیده که من و به شک می ندازه وارد بشم یا نه.
به نیمکتی که لویی داره با داد زدن ماجرای لودگی های دیشبش و تعریف می کنه نگاه می کنم. من لویی و دوست دارم اما الان ترجیح می دم با مشت بکوبونم تو دهنش تا شاید فقط خفه بشه!
با غرغر بر می گردم و جلوی در ورودی می ایستم. نمی دونم چی کار کنم. همیشه این من بودم که زودتر از همه برای زنگ ناهار از کلاس می زدم بیرون و الان باید مثل بچه های بی کس و کار دنبال یک جا برای نشستن و غذا خوردن باشم.
اولین جایی که به نظرم می رسه کتابخونه است اما بعد پشیمون می شم برای همین سمت یکی از کلاس هایی که می دونم خیلی وقت بی استفاده مونده می رم.
پارسال بود که به صورت خیلی اتفاقی کلاس نقاشی آتیش گرفت. هیچ کس نفهمید چرا ولی بعدش کلاس نقاشی به قسمت شمالی ساختمون تغییر پیدا کرد و کلاس سوخته به علت تعمیرات بی استفاده موند.
از پله ها بالا می رم و در کلاس و با کمی تردید باز می کنم. یک سمت کلاس کامل آتیش گرفته و سیاه شده اما سمت دیگش کامل سالم مونده. با تعجب به پسری نگاه می کنم که روی یکی از صندلی های پایه بلند نشسته. وقتی سرش و بالا میاره و من و می بینه فورا می شناسمش.
زین مالیک با یکی از عجیب ترین لباس هایی که دیدم نشسته و با تعجب به من نگاه می کنه. خیلی وقت بود که ندیده بودمش.
به شانسم لعنت می فرستم که از بین دویصت و پنجاه دانش آموز مدرسه من باید با دوست صمیمی دبستانم روبه رو بشم که خیلی وقت بهش حتی سلام خشک و خالی هم ندادم. آخرین بار سال پنجم دبستان باهم حرف زدیم و بعدش بدون نگاه کردن بهم از کنار همدیگه می گذشتیم الان که دقت می کنم می بینم حتی روز خاکسپاری هم ندیدمش.
سریع نگاهم و ازش می گیرم و چیزی نمی گم. چی می تونم بگم؟ بگم به خاطر خواهرش متاسفم؟ نگاهش و روم حس می کنم ولی بعد یک مدت هدفونش و از کیفش در میاره و صدای آهنگش و تا ته بلند می کنه.
دور ترین صندلی که پیدا می کنم و بیرون می کشم و روش می شینم. تاکو هایی که مامان برام درست کرده رو از کیفم بر میدارم و به جوراب های تا به تای زین زل می زنم.
YOU ARE READING
The Perks of Loving Zayn Malik
Teen Fictionو در آخر ما فقط انسان هایی هستیم، غرق در این فکر که عشق، و فقط عشق، زخم هامون و بهبود می بخشه. -کریستوفر پیندکستر