دستهای قوی دور بدنم پیچیده شده بود .
در حال حرکت بودیم و بعد از چند ثانیه هوای خنکی به پوستم خورد
صداهای مبهمی میشنیدم :" حالش چطوره؟
نفس میکشه؟" صداش دخترونه بود
صدای اهنگ که از دور میومد تو مخم میپیچید
همه چیز گنگ بود!با خودم فکر کردم حتما دیلان پیدام کرده و الان داره میبرتم خونه.
یه صدا مردونه اومد :" تا میزارمش تو ماشین از صندوق عقب یه کیسه خون بده" دیلان بود؟
نمیدونم...
درست نمیشنوم ....
ثانیه ها گذشتن و بعد من دراز کشیده بودم ، فکر کنم صندلی عقب ماشین بود!
خیسی رو روی لبام حس کردم ، کیسه خون بود.
شروع کردم به خوردن تا جایی که کمی دردهام اروم گرفت ، دستمو به سختی بالا اوردم و کیسه رو کنار زدم تا نفس بکشم
باید میدیدم دیلانم اینجاست یا نه پس با توان باقیموندم چشمام رو باز کردم .یه نفر روم خیمه زده بود و با دستاش خودشو بالا نگه داشته بود تا بهم فشار نیاره
دیدم تار بود و نور هم خیلی کم
چند بار پلک زدم ، هرکی که هست دیلان نیست !
" جسیکا ؟ با من حرف بزن..." اروم زمزمه کرد و گونم رو نوازش کرد
دستاش خط بین زندگی و مرگ بود
اگر منه یک سال بود بهش التماس میکرد تا کارمو تموم کنه و نذاره درد بکشم ولی منه جدید تمام دارایی و روحش رو میده تا زنده بمونه و شاد بودن دیلان رو ببینه.اول از درد صورتمو جمع کردم و سعی کردم ازش اسمشو بپرسم چون هنوز صداش برام مبهم بود ولی فکم تکون نمیخورد ، درد امونم رو بریده بود !
باز به چشمام التماس دیدن کردم ، اینبار باهام راه اومدن
صورت تارش کم کم برام واضح شد ، پوست بی روح و لبای سرخ و چشمای زمردی...با دیدنش دیگه طاقتم تموم شد ، نفسمو بیرون دادم و به هق هق افتادم
اشکای گرم که انگار روزهاست منتظر این لحظه اند بی صبرانه روی گونه های خونیم سرازیر شدن و راهشونو بین موهام باز کردن.هری صورتمو بین دستاش گرفت :" نه نه نه ، اروم باش...." توی صداش درماندگی رو حس کردم
سرم رو تکون دادم و میخواستم حرف بزنم ولی فکم تکون نمیخورد
دستمو بالا اوردم تا صورتمو لمس کنم ولی هری نذاشت :" نه ، دست نزن " اون دستمو گرفت و اروم بوسید :" فکت از جا در رفته ، باید اروم باشی تا جاش بندازم ، خب؟" نگران به چشمام زل زدانگار حالا که فهمیدم چمه درد بیشتر به سراغم اومد
دوباره بلند گریه کردم و سعی کردم دهنمو باز کنم اما نمیشد ...
" هی ، میدونم درد داری ، میدونم ، ولی باید تحمل کنی باشه؟" هری باز زمزمه کرد و موهامو از صورتم کنار زد" هری وضعش چطوره؟" به بیرون ماشین نگاه کردم و مولی رو دیدم
هری عصبانی به سمتش برگشت :" اون خوب میشه من پیششم ، تو برو کمک بقیه!" با صدای محکم سر دختر بیچاره فریاد کشید
مولی از ترس کمی عقب رفت و بعد با سرعت ازمون دور شد
VOUS LISEZ
Dead Awake (H.S AU)
Fanfiction[+18] من همیشه تنها بودم یه دختر یتیم که یه غریبه بزرگش کرد یه غریبه که زود رفت و بعد من موندم و خرابه ها ، من موندم و تاریکی ، من موندم و درد... میخواستم زنده بمونم پس باید یه کاری میکردم من تبدیل به کسی شدم که ازش متنفر بودم شدم اون سایه ای که ب...