او را دیدم .
در کنار حوض آب به ماهی ها خیره بود .
دو کودک رو به روی او بازی می کردند و او لبخند می زد .
نور ماه در آب افتاده بود .
لباس او در باد می رقصید ؛ همراه برگ ها .
ستاره های لباسش پخش شده بودند .
یک لحظه نگاهش در نگاهم گره خورد .
قفل شدم اما ،
او خیلی وقت بود که هردویمان را آزاد کرده بود .