5

110 39 7
                                    

در آن روز پاییزی باد می وزید و من با فشار کتم را نگه می داشتم و در جهت مخالف باد می دویدم .

او از رو به رو می آمد و موهایش روی صورتش شلاق می زد .

نمی توانم به او خیره شدنم را انکار کنم .

باد با تمسخر در گوشم خواند :

"ببند آن چشم ها را . او باز هم می رود و تو تا ابد منتظر می مانی ."

او را دیدمWhere stories live. Discover now