در آن روز پاییزی باد می وزید و من با فشار کتم را نگه می داشتم و در جهت مخالف باد می دویدم .
او از رو به رو می آمد و موهایش روی صورتش شلاق می زد .
نمی توانم به او خیره شدنم را انکار کنم .
باد با تمسخر در گوشم خواند :
"ببند آن چشم ها را . او باز هم می رود و تو تا ابد منتظر می مانی ."