8

98 36 4
                                    

دیگر نمی خندیدم . گریه هم نمی کردم . دو سال بعد دختر او خانم شده بود . هر روز می دیدمش . دختر او بود و دختر من نه . نمی دانستم دوستش بدارم یا تنفر بورزم . در آخر ، هیچ حسی به او نداشتم . اما مادرش را هنوز هم دوست داشتم . و هنوز در آرزویم این بود که خیره به چشمهایش زمزمه کنم:
"ای عشق گمشده ی من !
امشب کجای جهانی؟"

او را دیدمWhere stories live. Discover now