9

112 35 6
                                    

زندگی بدون او گذشت .
برای من همان روزی که رفت تمام شد . اما واقعیت این بود که زمان هنوز زنده بود . روزها رفتند . من پیرتر شدم و عشقم کهنه تر .
چند سال بعد ، او را دوباره دیدم .
لباسش دیگر درخشان نبود . کدر بود . اما این بار من برق می زدم . شاید این بار حلقه ی من طناب بر گردنش بود . شایدم نه . نمی دانم ! اما چند باری که دخترش صدایش زد ، بی حرف به دست گره خورده ام در دست عروس مجلس خیره ماند .

او را دیدمWhere stories live. Discover now