قسمت دوم-مهمانى شام

635 105 4
                                    

همون طور که توضیح داده بودم تا این قسمت بدون شرطه
Enjoy🍸
-----------------------------------
كمى از رفتن تيا گذشته بود ونایل همون طور که در به در دنبال غذای گربه آشپز خونه رو می گشت بالاخره بعد بیست دقیقه تلاش نافرجام تلپی خودشو روی صندلی انداخت نمی خواست زیادعرق کنه و کثیف شه

اما خب پیکی خیلی گرسنه بود و این برای نایل قابل تحمل نبود بعد که انگار یادش افتاده باشه بشکنی زد و با دو رفت به طبقه ی بالاچطور یادش رفته بود ؟؟بعضی وقتا به خودش شک می کرد غذا هنوز تو مخفیگاه بود
نایل گربه رو همون جا گذاشت و درو بست.

توی اتاقش نگاهی به لباسی کرد که مادرش اتو شده روتخت گذاشته بود نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
-همه چی خوب پیش میره .من مطمًنم...
هنوز درکش واسش راحت نبود اما تلاش کرد به حرفای مادرش گوش کنه و کمی بعد مشغول عوض کردن لباسش شد...

جلوی آیینه به خودش نگاه کرد چند بار خودشو از نیم رخ چک کرد و وقتی که داشت کراواتشو درست می کرد صدای زنگ دراومد
-از دست این دختره ی مزاحم ...همش ضرر داره دریغ از یه خورده منفعت برای من

و همین طور که داشت غرغرای زیر لبیشو میکرد بلند شددرو باز کنه بدون اینکه صفحه ی آیفونو نگاه کنه بازش کرد و پشت به در روی مبل دراز کشید و یه مشت از چیپسای روی میز برداشت و دهنشو پر کرد بعد که در باز شد صدای سرفه ی تیا توجه شو جلب کرد
-خب چیه تو تا حالت چیپس نخوردی؟؟؟
بدون اینکه برگرده گفت
-مرد جوان بهتره که همین الان پاشی مهمونامون اومدن

نایل با شنیدن صدای تهدید آمیز مادرش با تعجب سرشو آروم وخیلی با احتیاط برگردوند تا احیانا سکته ی ناقص نزنه وای خدای بزرگ همه شون اونجا بودن آقای استایلز که لبخندی پدرانه داشت،لیام جوری بود که انگار هیچی ندیده ،زین که حالتی داشت که انگاره همه چی اوکیه وهری آه هری پسره ی از خود راضی جوری نیشخند میزد که نایل تا استخوناش آب میشد

تلاش کرد با ریلکس بودن کمی از گند کاریشو جمع کنه بعد جوری که فقط خودش می تونست هر چی تو دهنش بود رو قوت داد از جاش بلند شد و همراه با لبخند پر استرسی لباسشو تکوند و با قدم های شمرده به سمت مهمونا رفت
مادرش شروع کرد
-معرفی می کنم پسرم نایل
-من نایلم بسیار از آشنایی تون خوشقوتم
و سرشو کمی خم کرد وبعد شروع شد همه مشغول سلام کردن و معرفی کردن هم بودن
و نایل هم مشغول کارهای تکراری سر تکون می داد لبخند میزد و جواب می داد
-از آشناییتون خرسندم
-من هم همین طور شما باید لیام باشید
لیام که از این که پسر ظریف و بور اسمشو می دونست خوشحال بود دستای ظریفشو محکم فشرد

نایل که به شدت داشت سعی میکرد از آشنایی با هری طفره بره یکدفعه ای حواسش به پسری چشم وابرو مشکی که قطعا خون شرقی تو رگهاش جریان داشت جلب شد
-آقای ملک خوشحالم از نزدیک میبنمتون
-همچنین می تونی زین صدام کنی

Driven from heavenWhere stories live. Discover now