هری: سلام لویی
هری: لویی؟
هری: من بابت دیروز معذرت میخوام
هری: میدونم که دوست بدیم... البته اگه اصلا دوست باشیم
هری: میشه برگردی؟
هری: من واقعا متاسفم
هری: لطفا
هری: من دارم گریه میکنم ، لطفا لویی
هری: لطفا
هری: میدونم دارم التماس میکنم ولی من واقعا نمی خوام بدون تو باشم
لویی: ای خدااااا ، هری
لویی: من خواب بودم
هری: اوه
لویی: اون قدرا هم از دستت عصبانی نیستم
لویی: فقط ناراحتم که تو هنوز بهم اعتماد نداری
هری: دارم
لویی: پس چرا بهم نمیگی؟
هری: چون نمی تونم
لویی: نمی تونی یا نمی خوای؟
هری: ...
لویی: ببین، من واقعا بهت اهمیت میدم هری و من واقعا می خوام بدونم مشکلت چیه چون اون طوری حداقل می تونم تلاش کنم و کمکت کنم ، باشه؟
لویی: هری؟
لویی: ؟؟؟
هری: ببخشید
هری: باید می رفتم دستشویی :o
لویی: اشکال نداره
لویی: به هر حال، بهم میگی چی شده؟
هری: باشه...
هری: ولی الان نه، باشه؟
YOU ARE READING
مکالمات غم زده~[LS]
Short Storyهری افسردست و لویی تلاش میکنه تا سرحالش کنه. Highest ranking: #1 in short story