THE END

510 40 2
                                    

لیسا"باشه"ایی گفت و به سمت پارکی اونجا همیشه قرار میذاشتن میخواست حرکت کنه که نور ضعیفی به چشماش خورد جسم سنگینی بهش برخورد کرد...در صدم ثانیه لیسا کاملا رو زمین بود و در اخرین لحظه جمله ایی که تمام عمرش میخواست به زندگی لعنتیش بگه رو گفت"متاسفم که به این دنیا اومدم امیدوارم دیگه هیچوقت به این دنیای لعنتی برنگردم."

چانیول ساعت ها منتظر لیسا تو پارک وایساده بود و لب‌ می گزید.
هزاران بار شماره لیسا رو گرفته بود و تنها چیزی که بدست اورده صدای بوق آزادِ تلفن همراهش بود...
لیسا هیچوقت قرار نبود بیاد و این کاملا برای چانیول واضح بود!

***

تو کافه ای سردی نشسته بود و به بیرون از پنجره خیره شده بود.با یاد چند دقیقه پیش قلبش تیر کشید
"-سهون...من
سهون حرفشو قطع کرد
-تو چی؟
-سهون من عاشقتم!
سهون خنده ای‌ تمسخر آمیزی کرد
-با خودت چی فکردی؟فکر کردی چون بهت کمک کردم  عاشقتم؟!من فقط نمیخواستم بمیری
جمله ای اخرشو گفت و از کافه خارج شد"
شاید جنی توقع همچین برخوردی رو نداشت،شایدم قلبش فکر‌ میکرد حسش نسبت به سهون دو طرفست...

***
اون شب پایان همه چیز بود...
پایان زندگی لالیسا منوبان،دختره هفده سالیی که فاصله ای کوتاهی با خوشبخت ایی داشت که هرگز طعمشو نچشیده بود.

پایان دختر بود رزان پارک،توسط کسی که عاشقش بود.

پایان لرزیدن قلب جنی برای اوه سهون.

کسی رو دوست داشته باش که ارزش عشقتو بفهمه...

نویسنده:یون بومی
تاریخ انتشار:بیست و سه آپریل
دو هزار و هیجده.

Darken than darkWhere stories live. Discover now