PART 3

533 58 3
                                    

هیچول به صورت مسخره ایی گفت
-بنظرم لیسا خوشگل ترین دختر مدرسه نیست
جنی با اعصبانیت فریاد زد
-یااااا،کیم هیچول
تهیونگ وسط حرف جنی پرید
-بچه ها،آروم باشید مثل دفعه قبل راننده پرتمون میکنه پایین
رزی بی درنگ گفت
-هیچول فکر نمیکنی چشمای تو ایراد داره که لیسا رو زیبا نمیبینه؟
-نه.لیسا خوشگل نیست و اینو همه میگن
تهیونگ با خودش زمزمه کرد
-اما به نظر من لیسا خیلی خوشگله

سهون بارها و بارها حالشو میپرسید،از ترسش بود؟از علاقش به جنی بود؟یا دلیلِ دیگه ایی داشت؟جواب این سوال ها فقط تو مغز لعنتی خودِ سهون بود و این جنی رو آزار میداد،اون سالها بود عاشق سهون بود و اون حتی
روحشم از علاقه جنی نسبت به خودش خبر نداشت

***

خونه تو سکوت وحشتناکی فرو رفته بود، تنها بود و این تنهایی به مرور زمان براش مثل یه عادت شده بود،مادر و ناپدریش مثل هر ماه،برای ‌تعطیلات به‌ خارج از کشور رفته بودند...
چشماشو برای دقایقی بست اتفاقات چند سال اخیر رو آنالیز کرد.میترسید،از اینکه برگرده به گذشته،از اینکه یه ماشین زمانی پیدا شه و اونو ببره به گذشته تاریکش... چهارده سالش بود که پدرش هیچوقت دیگه نخواست اونو ببینه
پونزده سالِ بود که هزاران بار فکر خودکشی زد به سرش زد اما ترس فراموش شدن نذاشت خودشو خلاص کنه.
درسته،لالیسا منوبان حالا هفده سالش بود،و تونسته بود با زندگی غم انگیزش کنار بیاد.
اون فقط نياز به یه معجزه کوچیک تو زندگیش داشت که کمکش کنه خوشبخت،اما سوال اصلی این بود که  همچین معجزه ایی وجود داشت؟
با صدای زنگ در خونه،از روی تخت نسبتا بزرگش پایین اومد و در رو باز کرد،پارک چانیول بود
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-میتونم بیام تو؟
چانیول  بدونِ اینکه اجازه ایی به لیسا برای صحبت کردن بده وارد خونه شد
لیسا"پرویی"گفت و در عظیم سفید رنگ خونه رو بدست.
-اینجا چیکار میکنی پارک چانیول؟
چانیول کیسه ای مشکی‌ رنگی که تو دست چپش بود و نشون داد
-غذا،اوردم باهم بخوریم!
لیسا احمق بود یا خودشو میزد به احمق بودن،پارک چانیول تو این چند هفته اخیر هر ثانیه پیشش بود،اما از نظر لیسا این زیادِ روی بود که بیاد خونش!

غذا ها رو با کمک هم روی میزِ قهوه ایی رنگی چیدن...
چانیول بی پروا لب زد
-دوست دختر من میشی لالیسا منوبان؟
لیسا با تعجب به چشمای درشت و مشکی‌رنگ چانیول خیره شد...

لای کتابای زخیمشو بست و خمیازه ایی از سر خستگی کشید.
پارک رزان نمیخواست سرنوشتت مثل مادرش باشه،اون نمیخواست تبدیل به یه آدم بازنده ایی بشه که هیچی برای از دست دادن نداره!رزان اهداف زیادی برای آینده نامعلومش داشت و تنها کاری که میتونست برای خودشو آیندش انجام بده بی وقفه درس خوندن بود...
گوشیشو ورداشت و واتس آپشو چک کرد

رزی بهم بگو چیکار کنم؟
لطفا کمکم کن
رزان داری درس میخونی؟
لطفا جواب بده

وی پسری که عاشق دوستش لیسا بود بارها و بارها برای بدست اوردن لیسا ازش خواسته بود که بهش کمک کن،اما اون نمیخواست قبول کنه که لیسا یک ماهی میشه که با سونبش پارک چانیول تو رابطست...

رزان نا امید برای تهیونگ نوشت:
"تهیونگ،ازت خواهش میکنم به خودت بیا یک ماهی میشه که لیسا و چانیول باهمن و تو هر روز به من پیام میدی که بهت کمک کنم،متاسفم وی من نمیتونم."
گوشیشو کنار گذاشت دوباره شروع به درس خوندن کرد.

لیسا از پشت تلفن سر کسی که پشت خط‌ بود داد زد
-چی داره میگی بومی؟داری باهام شوخی میکنی؟
-لیسا ببخشید باید بهت زودتر میگفتم به حال فکر میکردم سورن بهت گفته!
-الان چیکار میتونیم براش کنیم؟
-هیچکاری از دست ما بر نمیاد!به چن گفت بارداره و چن بچه رو قبول نکرد!
-اوه خدای من،حال سورن چطوره؟
-نمیتونم توصیفش کنم فردا میاد مدرسه
-خوبه

چانیول با نگرانی‌ پرسید
-لیسا حالت خوبه؟
لیسا لبخندِ مصنوعی و کوتاهی تحویل چانیول داد
-آره،فقط یه ذره فکر مشغوله.
بوسه ای کوتاهی روی لپ سمت راستِ دوست پسر قد بلندش گذاشت وارد کلاس شد

Darken than darkWhere stories live. Discover now