جیسو:سورن حالت خوبه؟رنگت پریده!
رز:فکر کنم باید ببریمش بهداری
سورن:لازم نیست،من حالم خوبه
جنی:مطمینی؟
سورن:آره
جیسو:بومی برو از شیومین کمک بخواه.
بومی:نمیتونم
لیسا:چرا؟
همه به بومی که با استرس جلوشون وایساده بود خیره شدن
جیسو:بومی چیشده؟
بومی:منو،شیومین از هم جدا شدیم!
همه از حرف بومی شکه شدن،میتونستن قسم بخورن بومی و شیومین یکی از بهترین زوجای مدرسشون بودن و حالا اونا از هم جدا شده بود!
رز سکوت بینشونو شکستی
-چرا؟
-نمیدونم،فقط بهم گفت ما بدرد هم نمیخوریم
جنی و پشت سرش جیسو از کلاس خارج شدن...
لیسا:چرا بچه رو قبول نکرد؟چرا مسئولیت گندی رو که زده قبول نکرد؟
سورن:هیش،لیسا
رز:بچه؟اینجا چه خبره؟
لیسا:سورن حاملست!
رز:اوه خدای من چن نظرش درمورد این موضوع چیه؟
سورن:نمیخوادش!
لیسا:سورن احمق شدی؟میدونی تو و اون چند سال فاصله سنی دارین؟!
سورن:من عاشقشم لیسا،من عاشقشم!حاضرم از جونمم بخاطرش بگذرم!
رز:هیچوقت اینکار رو نکن سورن،مردا ارزش مردن ندارن!
رزی این حس باختن رو تجربه کرده بود،کیم جونگین کسی که قلب رزانو دزیدید و با خودش برد...
خسته و کوفته به سمت خونشون راه افتاد.دوباره تنها شده بود...
اتوبوس خالی از سکنه بود.
نه خبری از سر صدا بود که از این بترسه که راننده پرتش کنه از اتوبوس نه خبری از هیچول بود که سر و صدای راه بندازه!هیچول دو ماه قبل بدونِ اینکه هیچ حرفی بهش بزنه مثل آدمای دیگه ایزندگیش ترکشکرد و رفت.... سورن هم یک هفته قبل به تایلند برای همیشه برگشت
***
جنی تصمیمشو بعد از چند ماه گرفته بود،میخواست امشب به سهون اعتراف کنه،میدونست شاید سهون قبولش نکنه اما بازم میخواست بهش بگه که در آینده پشیمون نشه.عقیده ای جنی این بود که"اگه یه چیزی میخوای که تا حالا نداشتی،باید یه کاری کنی که تا حالا انجام ندادی."و برای همین برای اولین بار میخواست،کاری که میخواد رو بکنه،این دفعه والدینش نبودن که جلوشو بگیرن.اون بی پروا بود بی پروا تر از همیشه،میخواست برای یک روزم که شده به آینده ای که در انتظارشِ فکر نکنه...
***
گوشیشو از روی میز مطالعش ورداشت و شروع به چک کردن پیاماش کرد که چشمش به یه شماره آشنا خورد
رزان،لطفا بیا به این ادرسی
که بهت میدم.
-کای
کیم جونگین بعد از یک سال و پنج ماه بهش پیام داده بود و ازش چیزی خواسته بود،رزان وظیفه ای خودش میدونست که به خواسته ای کای عمل کنه،اما کاشک هیچوقت این کار رو نمیکرد...
وارد خرابیه ای شد که جونگین یک قبل ساعت آدرسشو براش فرستاده بود.اونجا تاریک بود مثل قلب کای و این باعث میشد رزان بیشتر و بیشتر بترسه...
با صدای کای قلبشبرای لحظاتی آروم گرفت
-اومدی،فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی که بیای
رز منظور جونگین رو نفهمید،که با برخورد جسم سنگینی به پشت سرش دنیا براش تاریک شد...
***
دوست پسرش بهش پیام داد
-اگه یه روزی ازت بخوام باهام فرار کنی،فرار میکنی؟
لیسا تک خنده ای کرد و،وقتی انگشتای ظریفش درحالی که میخواستن تاچ گوشیشو لمس کنن در با شدت باز شد و مثل همیشه ناپدریش با اعصبانیت وارد اتاقش شد
-مارکو تو اینجا چیکار میکنی؟
-باز تو اون مدرسه ای لعنتی چیکار کردی؟
-چه اتفاقی افتاده؟
-هزاران بار به مادرت گفتم،نباید اجازه بده بری مدرسه کره ایی تو نیوزلند!
-میشه بگی چیشده؟
-معاونت بهم زنگ زد و بهم تذکر داد دفعه ای دیگه اخراجت میکنه
-من هیچکاری نکردم،و اینو یادت باشه تو مدرسه ما دو تا لالیسا هست
-لیسا،مسخره بازی رو بزار کنار تو کی میخوای بزرگ شی؟
-هر وقت که تو از مادرم جدا شی
صدای میا مادر لیسا،باعث تیکه تیکه شدن قلب کوچیک لیسا شد
-کسی که باید از این خونه بری تویی!
قطرهای اشک تو چشمای مشکی رنگ لیسا حلقه زد،نمیتونست به اشکاش اجازه ریختن بده،اون قوی تر از این حرفا بود.گوشیشو از رو تخت ورداشت و از خونش خارج شد.اشکاش بدونِ وقفه میریختن،شماره چانیول و گرفت و بعد از چند ثانیه چانیول تماسشو جواب داد
-چانیولا بیا باهم فرار کنیم!
-چیزی شده لیسا؟
-حاضری از همه چیزت بخاطر من بگذری و باهام فرار کنی؟
-میام دنبال،پارک همیشگی
YOU ARE READING
Darken than dark
Teen Fictionخلاصه:چند دوست با سرنوشت های متفاوت!همه بدنبال خوشبختین اما کسی که بدستش میاره برندست...سخته آدم خوشبخت نباشه اما مثل ادمای خوشبخت رفتار کنی! ژانر:درام،برشی از زندگی،تراژدی،مدرسه ای شخصیت ها:لالیسا منوبان،کیم جنی،پارک چانیول،اون سهون،کیم جیسو،پارک...