Part Number1

435 51 3
                                    

Duty OR Love?
وظیفه یا عشق؟

#PartNumber1



از شروع جنگ یک سال گذشته بود...
ماه و سال رو یادش نمیومد ولی 1941 ک جنگ شروع شد توی این پایگاه لعنتی بود...
فقط خوبیش این بود ک...
تنها نبود...

اونم اینجا بود!

البته ک دورگه بودن آسون نیس...
یک دورگه آمریکایی آلمانی بودن وسط ارتش نازی ها خیلی شرایط رو آسون نیست...

بخاطر اون بود ک الان توی این مقامه وگرنه نمیدونست تا الان سربازای نژاد پرست نازی چیکارش میکردن!

پشت میز نشسته بود و ب ورقه هایی ک جلوش بودن نگاه میکرد! پر از مضخرفات جنگی!

پایگاه شماره ۳۲
وسط برلین تنها پایگاهی بود ک رئیس و منشی اون دورگه آمریکایی-آلمانی بودن...و حتی دورگه های دیگه به اینجا رفت و آمد داشتن...
البته بیشترشون جاسوس بودن با هزار اسم و چهره و هویت مخفی...

در اتاق باز شد...
مگان دیمانیک بیرون اومد...دختر مو مشکی با قد متوسط و صورت گرد...و ازخود راضی و پر از عفاده..
نمیفهمید چرا ولی هیچوقت از اون خوشش نیومد!
با اومدن مگان از جاش بلند شد و کمی تعظیم کرد..
مگان نگاهی بهش انداخت...دستی روی رژ لبش کشید و گفت: آقای کالینز گرسنه ان و خسته...براشون قهوه ببر و یک چیزی ک باهاش بخورن...فهمیدی...

سری تکون داد و گعت: بله خانم...در اسرع وقت..
مگان پوفی کشید و گفت: اسرع وقت نداریم!الان...
دین دوباره کمی خم شد و گفت: معذرت میخوام خانم..چشم..همین الان براشون میبرم!

سریع ب سمت آشپزخونه کوچیکی ک انتهای اتاق بود رفت...قهوه همیشه آماده بود...
آقای کالینز...یا همون ژنرال کالینز بدون قهوه از صدتا هیلتر بد تر بود...یا حداقل برای دین اینجوری تصور میشد!

ژنرال کستیل کالینز..همیشه براش ابهت خاصی داشت...اون یکی از کسایی بود ک حداقل روزی یک تماس تلفنی با خود رهبر کبیر..هیتلر بزرگ داشت..

دین همیشه عشق و علاقه خاصی ب هیتلر داشت!
حتی توی خیالشم اونو بزرگ ترین و قوی ترین میدونست!

قهوه رو آماده کرد و همراه با یک تیکه کیک ب سمت اتاق برد!آروم در زد و منتظر شد!
دوسه ثانیه بعد صدایی اومد ک گفت: بیا داخل...

وارد شد...
ژنرال مثل همیشه با ابهت پشت میز نشسته بود!
صاف و محکم...
جذابیتش برای دین غیر قابل وصف بود...

آروم و با احترام جلو رفت و قهوه رو کیک رو روی میز گذاشت!احترام نظامی داد و منتظر موند تا اجازه خروج از اتاقش صادر بشه...

ژنرال مشغول نوشتن بود...
نگاهی ب قهوه و کیک انداخت..لبخندی زد...
آروم گعت: دین...خوشم میاد میدونی چی دوست دارم...

دین رسمی و محکم جواب داد: سعادته منه قربان..امیدوارم مورد قبول واقع بشه..

کستیل لبخند زد ولی چشمش رو از روی کاغذ برنداشت...
آروم گفت: دین...بشین کارت دارم!
دین ب سرعت اطاعت کرد و روی صندلی رو ب روی میز ژنرال نشست!
ژنرال بالاخره نوشتن رو تموم کرد و آخرش امضایی انتهای برگه زد و اونو کنار گذاشت!

سرش رو بالا آورد ب دین خیره شد!
چشمای آبی ژنرال و قدرت درونشون دین رو مسخ کرده بود!اون چشمان پر از اراده و انرژی و وظیفه شناسی بود!

ژنرال لبخندی زد و گفت: دین...میدونی چرا تورو انتخاب کردم ک منشی من باشی؟
دین جواب داد: خیر قربان...
کستیل دوباره لبخند زد و گفت: روزی ک توی اردوگاه دیدمت...فهمیدم برخلاف اون بوگندوهای از خود راضی کثیف تو هدف داری...تو میفهمی و درک میکنی...اولش شک کردم ولی وقتی تحت نظر گرفتمت و دیدم جدا از وظیفه شناسی نسبت ب پیشوای بزرگ وفاداری قلبی داری مطمئن شدم ک بدردم میخوری...

دین لبخند بزرگی از خوشحالی زد و گفت: این لطف شماست قربان...ممنونم...تعریف شما از من بزرگ ترین افتخارمه...خدمت برای شما و برای پیشوای کبیر تا پای مرگ هدف و آرزوی منه و در این راه هرچی ک لازم باشه فدا میکنم...

ژنرال لبخندی زد و گفت: هرچی؟
دین محکم جواب داد: هرچیزی قربان...

کستیل از جاش بلند شد...
ب سمت شومینه کنار اتاق رفت...
نگاهی ب آتیش انداخت و گفت: خوشم میاد ازت دین...قوی هستی..

برگشت ب سمتش و گفت: برای همین...انتخابت کردم تا همراه با خودم...ب یک ماموریت ک از طرف پیشوا بهم داده شده بریم...بازم حاضری؟

دین شوک شد!
پیشوای بزرگ ب ژنرال کالیتز ماموریتی داده بود...
و ژنرال ب شخصه اونو ب عنوان همراه انتخاب کرده بود!

از جاش بلند شد...
آروم ب سمت ژنرال رفت...روی یک زانو نشست و دست ژنرال رو گرفت و بوسید...
دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت: تا پای جانم ژنرال...

کستیل لبخندی زد و گفت: از این کارت خوشم اومد دین...ولی دیگه انجامش نده...همون احترام نظامی کافیه...حالا هم پاشو...

دین از جاش بلند شد...
ژنرال دستش رو روی شونه دین گذاشت و گفت: حالا برو...راجب این با هیچکس حرف نزن!و اینم بگم ک اگه حرف بزنی...

دین سریع گفت: قربان...اگه من رو تیکه تیکه ام بکنند راجبش با فردی حرف نمیزنم..

کستیل سرش رو تکون داد و گفت:آفرین...
حالا برو...ب موقعش خودم خبرت میکنم...


🌐 t.me/Supernaturaalfan
✏ SammyDestiel

Duty OR Love...?Where stories live. Discover now