Duty Or Love...?
وظیفه یا عشق...؟
#PartNumber6کستیل پشت سر مایکل و مردی ک کنارش راه میرفت بود...کنار کستیل دین هماهنگ و هم قدم باهاش بود! از بین جمعیت رد شدن و ب سکو انتهای سکوی ابتدای سالن رسیدن...
مایکل رو ب کستیل کرد و گفت:تایم هماهنگیه! شما الان میتونید یکی از بزرگ ترین افرادی ک تا حالا برای محفل کارای بزرگ انجام داده...
کستیل لبخندی زد و کمی خودش رو هیجان زده نشون داد...با کنجکاوی پرسید: منظورت کیه؟
مردی ک با مایکل بود با صدای کلفتی گفت: سم...اون دومین مردیه ک باعث شد محفل انقدر سریع رشد کنه...همه ما مدیون اون هستیم برای زحمت هایی ک برامون کشیده...کستیل سری تکون داد و گفت: پس دیدار باهاشون برای من و دین مایه افتخاره...
مایکل سری تکون داد...از گوشه دیوار در کوچیکی بود ک باز شد و مرد قد بلندی وارد شد و ک موهای بلندی داشت...چهارشونه و بازوهای قدرتمند..مایکل رو توی آغوش گرفت و گفت: زود اومدی!
مایکل خندید و گفت:باور کن کار خوبی کردم...فکر کن کیو پیدا کردم؟
سموئل چشماش رو تنگ کرد و پرسید: کی؟
مایکل چرخید و ب کستیل اشاره کرد...سموئل کمی نگاه کرد و گفت:ایشون کستیله؟
مایکل با خنده سری تکون داد...سموئل لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست و تند جلو رفت و با کستیل دست داد و گفت: خوشبختم از آشناییتون جناب..باور کنید از وقتی با مایکل آشنا شدم حتی یک شب هم نشده ک از شما صحبت نکنه!شما تقریبا توی ذهن همه ما یک قهرمان ساخته شدین...کستیل لبخندی زد و ب مایکل نگاهی کرد و گفت: مایکل زیادی اغراق کرده...
سم سری تکون داد...مایکل نزدیک شد و در گوشش چیزی گفت..سم سری تکون داد و آروم گفت:بنظرم میتونید همراه باهاشون برای استراحت ب اتاقمون بری و منتظر من بمونید تا بعد از کارم بهتون ملحق بشم و حسابی خوش بگذرونی...
مایکل سری تکون داد و لبخند زد...
رو ب کستیل گفت: با من بیاین...میریم جایی بتونیم بقیه این شب رو جوری ک لایقشه بگذرونیم..
کستیل کمی شک کرد...
این رفتار مایکل یکم عجیب بود...اول از هماهنگی صحبت کرد و حالا هم میخواد اونا رو ببره ب جای دیگه!ولی نتونست چیزی بگه پس بهمراه مایکل وارد اون در کوچیک شد...دین پشت سرشون حدکت میکرد..
مردی ک با مایکل بود پشت سرشون در رو بست..تونلی سنگی رو ب روشون بود ک با لامپ های زرد روشن شده بود...اونقدر نورانی نبود ولی ب اندازه ای ک راه رو نشون بده و کار رو راه بندازه نور در دسترس بود...
بعد از پیچیدن توی چند تونل و چندبار چپ و راست رفتن بالاخره ب دری رسیدن...
توی تمام این مدت کستیل تلاش کرد ک این مسیر رو بخاطر بسپره...دو بار چپ...راست و بعد از اون چپ...مسیر ساده ای بود..مایکل دست توی جیبش کرد و کلیدی در آورد و درب رو باز کرد..درب ک باز شد تعدادی لباس آویز ب گیره رو ب روشون بود...انگار در ب داخل یک کمد لباس باز شده بود...مایکل جلو رفت و با دستش درب رو ب رو هل داد...درست بود! یک کمد بود..
وارد خونه ای ساده شدن...
دو تخت،یک رادیو،یک اجاق گاز، یک صندلی و دیگه هیچ...وسایل بیشتری نبود..خونه فوق العاده ساده بود..کستیل دیگه طاقت نیاورد..از مایکل پرسید: مایک..مگه هماهنگی مهم نبود و همه نباید شرکت میکردن!؟ پس چرا ما اومدیم اینجا؟
مایکل برگشت و گفت: هماهنگی اعضای عادی بود..من عضو ساده نیستم پس هماهنگی ک با اونا میشه از قبل با من شده!شمام الان با منید پس نگران نباشید!
کستیل حس عجیبی داشت..انگار مشکوک شده بود!
این کار مایکل یکم عجیب ب نظر میرسید!مایکل روی یکی از تخت ها نشست و رو ب کستیل کرد...بشین ک کلی سوال دارم ازت...
کستیل روی کمد رو ب رو نشست..مایکل ذوق و شوق پرسید:بهم بگو بعد از اونروز...چ اتفاقی برات افتاد؟ اونروز یادم نمیره...هنوز هم ک بهش فکر میکنم اعصابم خرد میشه!کستیل لبخند کمرنگی زد و توی خودش فرو رفت..
آروم گفت: کاش اونروز ب حرف مادر گوش کرده بودیم...
این حرفش لبخند روی مایکل رو هم کمرنگ کرد..دین آروم چند قدمی عقب رفت و روی صندلی نشست...براش یکم عجیب بود این صحنه احساسی رو از ژنرال ببینه ولی درک میکرد! اون میدونست ک ژنرال هم یک انسانه!
کستیل سرش رو بالا آورد و گفت:خاطرات تلخ گذشته بنظرم برای امشب ک همو پیدا کردیم زیاد مناسب نباشه...
مایکل عقب رفت و ب دیوار تکیه داد...
با لبخند بزرگی گفت: باور کن امشب قراره حسابی خوش بگذره...و آروم ب دین نگاهی انداخت...
🌐 t.me/Supernaturaalfan
✏ Sammy Destiel
YOU ARE READING
Duty OR Love...?
FanfictionDean Winchester Is German-Americam Man And Also... General Collins's Secretary... Dean Is Loyal Man And He Worships Hitler.. The Story Getting Start When General Choose Dean To Be With Him In Mission That Come From Hitler Himself.... And Dean Accept...