Duty OR Love...?
وظیفه یا عشق...؟#PartNumber4
خشکشون زده بود!
امکان نداشت!از کجا فهمیده بودن؟
چطور ممکنه که این انجمن برادری فهمیده باشن ک دورگه ها توی ارتش هیلتر کار میکنن؟
ضربان قلب دین بالا رفته بود!نگاهی ب کستیل انداخت ولی تعجب کرد...کستیل خیلی ساده ایستاده بود و گوش میکرد!
با چشم های باز همچنان ب کستیل خیره شده بود!
کستیل متوجه واکنش دین شد...
سرش رو نزدیک گوش دین برد و گفت: احمق داری بیش از اندازه وکنش نشون میدی!دین متوجه شد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه
و یکم موفق شد!
دوباره حواسش رو روی کسی ک داشت صحبت میکرد متمرکز کرد!-هیتلر از دورگه های آمریکایی_آلمانی ب عنوان جاسوس استفاده میکنه یا اونا برای ماموریت هایی ک دیگه کاری از دست کسی برنمیاد استفاده میکنه!
منبعی ک این موضوع رو ب من گفت رو همه ما قبول داریم...صدای جمعیت بالا رفت و شروع ب بحث کردن و مدام سوال میکردن ک اون منبع کیه یا این خبر اصلا نمیتونه درست باشه چون هیتلر ب نژاد اصیل اعتقاد داره....ک یک دفعه!
صدای کوبیده شدن چیزی روی میز آهنی باعث سکوت جمعیت شد!همه ب سمت صدا برگشتند..
مردی با قد نسبتا بلند و لباس های کارگری روی میز وایستاده بود و گفت:من گفتم بهش...یک دفعه صدای جمعیت ک با خنده ب سمتش میرفتن ب هوا رفت...مرد ها اونو روی دستشون گرفتن و تشویقش میکردن!
دین با تعجب ب جمعیت خیره شده بود...
ب سمت کستیل برگشت و گفت: فکر میکنم این فرد یکی از همون ارشد هاشونه...و اینجوری ک بنظر میاد خیلی هم صمیمیه...کستیل با صورتی خشک ب صحنه رو ب روش خیره شده بود!نفس عمیقی کشید و چند قدمی عقب رفت و روی صندلی پشتش نشست!
ب دین اشاره کرد ک کنارش بشینه...دبن سریع کنارش نشست و منتظر شد تا ببینه کستیل چی میگه!کستیل سرش رو جلو برد و گفت:هرچی تا الان محتاط بودی و حواست ب اطرافت بود دو برابرش کن چون اون مرد...مایکله...!
دین کمی خودش رو جلو کشید و گفت:مایکل؟مایکل کیه؟چرا اسمش...؟
کستیل آروم گفت: آمریکاییه...درسته...اون برادرمه..!دین با تعجب گفت: برادرتون؟ یعنی اون میدونه ک شما توی...؟
کستیل چشماش رو درشت کرد و کمی اخم کرد!
دین متوجه شد و گفت: اون راجب شغلتون میدونه؟
کستیل سری تکون داد و گفت:خوشبختانه اون منو تقریبا ۱۲ ساله ندیده...ولی نگرانم ک از جاسوس هاش راجب جایگاه من شنیده باشه....پس فقط یک راه داریم...بیا امیدوار باشیم ک اون هیچی از زندگی من خارج از این در ها ندونه!همهمه ی جمعیت خوابیت و مایکل دوباره بالای یکی از میز ها رفت...رو ب جمعیت گفت: برادرا شما همه میدونید ک من یک دورگه ام!و من از این بابت شرمسار نیستم! چند روز پیش من با یک دورگه دیگه مثل خودم آشنا شدم! اولش چیزی راجب خودم نگفتم و با ایجاد صمیمت بین خودم و اون ب راز شیرینی دست یافتم....فهمیدم ک هیتلر بر خلاف ظاهرش ک مثلا ب نژاد پاکش خیلی افتخار میکنه ولی دست ب دامن ماها میشه و مثل اینکه ب ما خیلی علاقه داره!
متاسفانه نتونستم اطلاعات خیلی سطح بالایی بدست بیارم ولی همونقدر فهمیدم ک گروهی وجود داره و سردستشون هم یک ژنراله ک اسمش برای هرکسی فاش نمیشه!ولی خب من شبانه روز در تلاشم ک بتونم اطلاعات بیشتری ب دست بیارم!صدای تشویق جمعیت ب هوا رفت...
کستیل با چشم های تنگ شده ای ب مایکل خیره شده بود ک راحت برای جمعیت سخنرانی میکرد...مایکلی ک توی خیابون ها بخاطر بی دست و پایی ب زور غذاش رو میگرفتن...یا کتکش میزدن...
مایکلی ک ۱۲ سال پیش با ۲۰ سال سن بازم مثل یک دختر نازک نارنجی بود الان مثل یک مرد بود...
همچیش...از هیکل و جذبش تا شخصیت و رفتارش!
معلوم بود اونم این ۱۲ سال زیاد سختی کشیده ک اینجوری آب دیده شده!مایکل رو ب جمعیت لبخندی زد و گفت: برادرا فعلا خوشحالی نکنید...خوشحالی ما روزیه ک بتونیم ب هدفمون دست پیدا کنیم!من حرمو تموم میکنم چون بزودی قراره حرف های مهم تری زده بشه!پس فعلا خوش باشین!
اینو گفت و از روی میز پایین اومد...
کستیل رو ب دین کرد و گفت: حواست جمع باشه..
با من باش...برگشت و نفس عمیقی کشید و ب سمت مایکل راه افتاد...
🌐 t.me/supernaturaalfan
✏ SammyDestiel
YOU ARE READING
Duty OR Love...?
FanfictionDean Winchester Is German-Americam Man And Also... General Collins's Secretary... Dean Is Loyal Man And He Worships Hitler.. The Story Getting Start When General Choose Dean To Be With Him In Mission That Come From Hitler Himself.... And Dean Accept...