Party

19 2 0
                                    

2010/ Septamber/17

"پرنسس،پرنسس لطفا بیدار شید"

"آااا...بله"

"لولا هستم،پرنسس.مهمان دارید"
.
.
.
خیلی وقت بود که پام رو از اتاق نزاشته بودم بیرون...تنها بودم...تنهای تنها...فکر کنم شش سال طول کشید تا با این اتفاق کنار بیام...نمیتونستم باور کنم که مادرم رو دیگه هرگز نتونم ببینم...

"حتما حالا باید بیام؟"

"بله پرنسس...اگه این دفعه هم بخواید پدرتون رو بپیچونید و نیاین، حتما شاکی میشن"

تاحالا3809 تا مهمونی رو به بهونه های مختلف رد کردم...نمیخواستم دیگه اینقدر پدرم رو آزار بدم...
پس به لولا گفتم بیاد تو و یه لباس برام انتخاب کنه...
یعنی واقعا کیه که اینقدر برای پدرم مهمه؟!؟...
لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین...فکر کنم لباسم خوب بود...

از پله ها که داشتم میومدم پایین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از پله ها که داشتم میومدم پایین...چشمم به مهمونا خورد...فکر کنم برام آشنا بودن...یه پسر جوون که فکر کنم اونم از خانواده ی سلطنتی بود ،چون تاج روی سرش بود...یه زن و یه مرد قد بلند کنار پدرم ایستاده بودن...
رفتم به همه سلام کردم و کنار پدرم ایستادم و یه جورایی خودم رو قایم کردم...
"دخترم...پادشاه ادوارد و همسرشون، عمو و زن عمو ی تو"

"اوه عزیزم ...تو چقدر بزرگ شدی...خیلی وقت میشه که تو رو ندیدم"(زن عمو)

زن عمو و عمو ی من؟ حالا شناختم .اونا رو یادم میاد...
یه لبخند زدم و بعد سرم رو انداختم پایین...

"پسرم بیا جلو ... نمی خوای با دختر عموت آشنا بشی؟"

نکنه منظورش با همون پسره بود؟
اون پسر اومد جلو و ...

"من پرنس لیان هستم."

سفت دستم رو گرفت و آروم بوسید...راستش شکه شدم...
ثانیه ها حرکت نمی کردن...دستم هنوز توی دستش بود...حواسم نبود...نمیدونم داشتن چی میگفتن...
فقط محو تماشای اون شده بودم و دستم هنوز توی دستش بود...اون خیلی مهربون بود...اما نمیدونم چرا...وقتی دستم رو گرفته بود هیچ احساسی نداشتم...اون صاف داشت به چشمام نگاه میکرد که یه دفعه ای...

 Painful Love-[H.S]Where stories live. Discover now