از اون روز تا حالا...
منظورم اون روز که...
حالا همون روز دیگه...
از اون روز تا حالا از فکر کردن به اون خوابم نمی بره...
یه جورایی به دردش گرفتار شدم...
یعنی اونم به من فکر میکنه؟...
یعنی اونم من رو دوست داره؟...
یعنی اونم گرفتار من شده؟...
اَه...این فکرا چیه آلیس؟...
مطمئناً اونم به من فکر میکنه...
وگرنه اون روز اینقدر به من نگاه نمیکرد و لبخند نمیزد...پیشنهاد نمی داد که بریم بیرون و اون گل سر رو هم به من نمی داد و _کلی اتفاق دیگه_!!!
-_- آره درسته...و مهم تر از اون اونقدر دستم رو توی دستش نگه نمی داشت...
:3
چقدر برای اینکه اون من رو دوست داشته باشه دلیل دارم..."""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
2010/November/3
چند روز از اون روز می گذره...
یعنی فکر کنم تقریبا دو ماه...آره...
دیگه کم کم برام اتفاقات اون روز عادی شده بود و خیلی کم پیش میومد که به یادش بیوفتم...
اما واقعا یه چیزی اینجا غیر عادی بود...
ماه پیش تقریبا 27 تا مهمونی داشتیم که من همشون رو رفتم و اتفاقا همشون کسل کننده و احمقانه بودن و من همشون رو رفتم.واقعا عجب رکوردی زدم!!![*O*]
یکی از اون مهمونی های نهس ملاقاتی با پادشاه کشور همسایه که -اسمشم یادم رفته- بود.
اون احمقانه ترین مهمونی بود که بعد از شش سال و توی 27 تا مهمونی شرکت کرده بودم، بود.
پادشاه اون کشور رو پدرم دعوت کرد.برای چی؟
پادشاه اون کشور حتی یادمه به زور اومد و اصلا راضی به این مهمونی نبود.پدرم برای این که با اون کشور صلح برقرار کنه اون رو دعوت کرده بود.
پدرم توی یه همچین موقعیت هایی افتضاحه... (-_-!)
پادشاه اون کشور برای اینکه قبول کنه بیاد به این مهمونی یه شرط گذاشت...اونم این بود که یه عکس از من بکشن یا بگیرن \حالا هرکدوم\و بفرستن برای اونا...
چرا؟
چرا از من؟...
مگه می خوان بیان با من صلح برقرار کنن؟خدایا...
عجب آدمای احمقی توی این دنیای کوچیک پیدا میشه...
بعد از چند روز فهمیدم اون پادشاه یه پسر داره که لرد هست و اسمشم ادگارِ...
دنیا چقدر کوچیکه...
ESTÁS LEYENDO
Painful Love-[H.S]
Romanceخیلی دیر فهمیدم چقدر عاشقشم... اینقدر توی عشقش غرق شدم که نفهمیدم اون هفت سال چطوری گذشت... زمان خیلی زود گذره... دوست دارم جیغ بزنم و بهش بگم چقدر عاشقشم... میخوام زمان رو بایستونم... ولی همه ی اینا غیر ممکنه...