1998/August/3
تقریبا 20 سال پیش...از موقعی که به دنیا اومدم میگذره...زمان خیلی زود گذره...19 سال و چند ماه شیرین...مثل یه رویا...
اسمم رو آلیس(Alice) به معنی دوشیزه و خانم اصیل زاده ، پدر و مادرم شاه ایِل(Iyel) و ملکه(Anne) گذاشتن.
درست از اون موقع زیاد چیزی یادم نمیاد...
ولی فکر کنم درست باشه ...-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
After 5 years...2002/Agust/3
جشن تولد 5 سالگی من بود...فقط یادمه که انگار داشتم روی ایوان بالکن اتاقم با پروانه ها بازی میکردم...یه درخت خیلی بزرگ قشنگ جلوی بالکن بود و یه جورایی بهم آرامش میداد...
"پرنسس شما کجا هستییییین؟لطفا دست از این قایم باشک بازی ها بردارین..پرنسسسسسسس"
یکی از ندیمه های قصر بود که داشت مزاحم بازی کردنم میشد.ولی مگه من داشتم باهاش قایم باشک بازی میکردم؟ شاید اون دلش بخواد بازی کنه🤔🤔
دوباره یکی دیگه از اون صدا های جیغ جیغو اومد...هول شدم و دست و پام رو گم کردم. دیگه نمیتونستم اونجا بایستم...دستام داشتن هوا رو چنگ میزدن که یه دفعه ای انگار یه چیزی هُلم داد و افتادم توی بالکن.خوشبختانه چیزیم نشد اما هیچ وقت نفهمیدم اون چیزی که هلم داد که بیشتر شبیه دست بود چی بود...
ندیمه ها اومدن سراغم و من رو بردن به مراسم جشن تولدم...😔
حوصلم بدجور داشت سر میرفت . پدر و مادرم سفت دو تا دستام رو گرفته بودن که جایی نرم اما یکی از ندیمه با سینی که توی دستش بود نزدیک شد و به پدر و مادرم نوشیدنی تعارف کرد. منم فرصت رو قاپیدم و سریع فرار کردم.😊با یه دختر برخورد کردم که فکر کنم هم سن خودم بود و اسمش گرتا بود و خیلی میخندید . من و اون با هم دوست شدیم و از اون روز به بعد هر روز خانواده ی اون به قصر ما می اومدن و ما با هم کلی بازی میکردیم.قبول دارم... من واقعا اون موقع پرنسس شیطونی بودم این رو همیشه پدرم بهم میگفت.______________________________________
دوستان...
سپاس گذارم که وقت ارزشمندتون صرف این داستان میکنین.
چند پارت اول ممکنه زیاد جذاب و دوست داشتنی نباشه و ممکنه به دلتون نشینه.
خب دیگه اولای داستان همیشه همینطوریه.
مطمئن باشین چند پارت بعدی داستان جذاب تر میشه.راستی!
رای و نظر یادتون نره.می خوام بدونم داستانم چطوره؟؟؟...تکرار کنین که یادتون بمونه.
"من بعد از خوندن هر پارت نظر میدم"
دوباره...آفرین بچه های خوبم...
مثل اینکه مشقاتونوخوب یاد گرفتید.♡♡♡
YOU ARE READING
Painful Love-[H.S]
Romanceخیلی دیر فهمیدم چقدر عاشقشم... اینقدر توی عشقش غرق شدم که نفهمیدم اون هفت سال چطوری گذشت... زمان خیلی زود گذره... دوست دارم جیغ بزنم و بهش بگم چقدر عاشقشم... میخوام زمان رو بایستونم... ولی همه ی اینا غیر ممکنه...