30 دسامبر 2016
SYML – Mr. Sandman
بدترین بیدار شدن عمرم بود.کل شب کابوس می دیدم و وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم که هنوز کابوس میبینم و یا بیدارم...به محض اینکه از گیجی در آمدم به طبقه ی هفتم رفتم.تصمیمم را گرفته بودم.باید به بنفش کمک میکردم.
بدون در زدن در اتاقش را باز کردم.
وسط اتاق روی فرش نخ نما و کهنه ای چهارزانو نشسته بود و چشمانش را بسته بود.روبرویش نشستم و بی مقدمه پرسیدم : ((زنی در تشییع جنازه مادرش با مردی آشنا میشه که شاهزاده رویاهاشه.با این حال فرصت نمیشه اسمی از این مرد بپرسد و یا شماره تلفنی بگیرد یا حتی کسی رو پیدا کنه که اونو بشناسه. چند روز بعد خواهر این زن به قتل میرسد. چرا؟))
بنفش چشمهایش را باز کرد و با تعجب پرسید : ((کی اومدی؟))
سرفه کرد : ((حس میکنم سرما خوردم.خوب نمیشنوم و نمیتونم اطرافو لمس کنم!))با لجبازی گفتم : ((اول اینو جواب بده!))
اخم کرد.چشمان رنگارنگش تیره تر از همیشه بود.با مریضی تغییر میکرد؟با گیجی گفت : ((میشه بازم تکرارش کنی؟سعی میکنم اینبار بشنوم.))
دوباره تکرار کردم.بنفش کمی فکر کرد و بعد انگار که چیزی به خاطر بیاورد گفت : ((اینو قبلا شنیدم!برای تشخیص...))حرفش را قطع کرد و با ناباوری به روبرویش خیره شد.مرا دقیق نمیدید اما تقریبا به جای درستی خیره شد.
- رنگت خیلی روشنه...دکتر ترسیدی؟سرم را پایین انداختم.سعی کردم به چیزی فکر نکنم.اگر افکارم را می شنید و ناراحت میشد چه؟
- تو...فکر میکنی من قاتلم؟
لحنش شکننده بود.انگار که هر لحظه امکان داشت بغضش بترکد...
- واقعا همچین فکری میکنی؟
سرش را پایین انداخت.میلرزید.دستم را روی شانه هایش گذاشتم : ((واقعا همچین فکری نمیکنم...فقط....))
سرش را بلند کرد...می خندید؟
از ته دل و با بلند ترین صدا می خندید.با تعجب نگاهش کردم...یعنی واکنشش چه خواهد بود؟اشک رنگارنگی که از گوشه چشمش چکیده بود را پاک کرد و با حرارت پرسید : ((نکنه به خاطر صحبت دیروزه؟))
رویم را برگرداندم.به خنده اش ادامه داد.بعد از چند دقیقه خنده ی مداوم پرسید : ((واقعا فکر کردی من...خانوادمو...))
و بعد دوباره خندید.اخم کردم و با خجالت گفتم : ((آخه همه عجیب رفتار میکردن و من فکر کردم که واقعا...اونجوریه و حتی پرستار هم گفت که تو پشیمونی و...))
خدای من!باز هم زیاد حرف زدم!بنفش دستش را دور خودش حلقه کرد : ((خب درست گفته اما...آماده نیستم که...))
با لحنی جدی گفتم : ((این رازداریت باعث این سوتفاهم شد.هیچ میدونی چه قدر ترسیدم؟))
بنفش چند ثانیه بی هیچ حالتی به نقطه ای نامعلوم خیره شد.دستم را جلویش تکان دادم.هیچ واکنشی نشان نداد.
ESTÁS LEYENDO
Dream Asylum : 7 Sense
Ciencia Ficciónهشدار : نویسنده مسئولیت حیرت و سردرگمی شما بعد از خوندن این داستان رو نمی پذیره. روند درمان بیماری در آسایشگاه روانی رویا که خودش رو بیمار نمیدونه و دنبال درمان دکترشه....