«kingdom» «ربع دوم قرن ۱۶میلادی»
"شـــاهزاده هری ادوارد استایلز تشریف فرما می شوند"
تمام حاضیرین و درباریان در سالن محترمانه از جایگاهشان برخاستند و در برابر شاهزاده جوان سر خم کردند.
شاهزاده با قدم های استوار و محکم به سمت تخت خود بغل پدر حرکت کرد و پس از ادای احترام به شاه در جایگاه خود نشست.
بعد از نشستن هری تمام خدمه و بزرگان به جایگاه خود برگشتند منتظر شروع جلسه توسط شاه شدند.
"بزرگان و درباریان انگلستان،امروز مفتخرم خبری مهم و مسرت بخش به تمامی درباریانم و رعایای کشورم بدهم.به زودی ولیعهد جدید از سوی من انتخاب می شود و پایه های انگلستان محکم تر از قبل خواهد شد،ما خود خوب می دانیم که پس از مرگ ولیعهد سابق، کشور ما دیگر ولیعهدی نداشته است اما من با مشورت وزرا و مشاورانم ولیعهد جدید را از میان پسران خود انتخاب کرده و به زودی می گویم"
هری خوشحال بود،او فکر می کرد حتما ولیعهد بعدی خواهد بود.از بچگی سعی داشت توجه پدر را با فراگیری هنر ها ،مکاتب و فنون رزمی جلب کند و پدر را به سوی خود بکشد.
از کنار پدر نگاهش به زین برادر ناتنی خود افتاد،زین ۲سال از هری بزرگ تر بود و به خاطر سلایق عجیب بود کم تر مورد لطف و توجه شاه قرار می گرفت.درست برعکس هری ،زین علاقه عجیب به ستاره شناسی و نقاشی داشت و هرگز در هیچ جنگی همراه پدر شمشیر نمی زد،اما او نیز مانند هری،علاقه بسیاری به ولیعهدی داشت و او نیز فکر می کرد انتخاب پدر باشد.
زین از کودکی با هری بازی می کرد او را دوست خود می دانست اما توجهات خاص پدر به هری باعث حسادت درونی زین نسبت به هری شده بود و این کینه قدیمی آن دو برادر را به مرور زمان از هم دور کرد و کم کم دشمنی کوچکی میان آن ها شکل گرفت.
پادشاه انگلستان دارای سه زن رسمی بود و از هر کدام فرزندانی داشت.
ولیعهد سابق در یکی از جنگ های اخیر کشته شده بود و پادشاهی دیگر جانشینی نداشت
تمامی درباریان از اینکه شاه از سوگ پسر بزرگ خود ریچارد برادر بزرگ تر زین در آمده و به فکر ولیعهد جدید افتاده خوش حال و راضی بودند و هر کدام به نوبه خود تبریک گفتند و اشتیاق خود را به شاه نشان دادند.پس از اتمام جلسه رسمی صحبت های عجیبی میان دربار شکل گرفت و هر کس نظری می داد.
هیچکس نمی دانست چه کسی ولیعهد جدید خواهد شد.زین و هری هردو در قصر بسیار محبوب بودند و هر کدام طرفداران خود را داشتند.
هری از مادر اجازه ی ورود به اتاق خواست و وارد شد.
آنه زن رسمی شاه بود.در لباسی فاخر روی مبل لم داده و مشغول مطالعه بود.
هری به صورت ملکه دقیق تر شد.
چشمانی سبز به زیبایی جنگل و موهایی مجعد و بلند به رنگ طلایی خورشید.با خود فکر کرد چقدر شبیه مادرش است.
"سلام مامان،دلم براتون تنگ شده بود"
و بر دستان سفید و ظریف آنه بوسه زد.
"آه ، شاهزاده جوان من امروز چطوره؟"و با لبخند بوسه هری را پاسخ داد.
"در گیر کار های رعیت ها هستم.خبر های جدید رو شنیدی؟شاه داره دوباره ولیعهد انتخاب می کنه"
شادی در چشمان ملکه موج زد.
"وای هز نمی دونی چقدر خوشحالم ، من حتما باید امروز به کلیسا برم و برات دعا کنم"
مادر تنها کسی بود که او را هز صدا می زد.لقبی که هری بی اندازه دوست می داشت.
"حتما مامان ، برای همه دعا کن و از همه مهم تر سلامتی شاه"
ملکه موج غمی عظیم را در چهره شاهزاده جوان مشاهده کرد.
"ببین پسرم،شاه هر کس رو انتخاب کنه به سلاح انگلستانه من مطمئنم اون بهترین انتخاب رو می کنه،حالا چه اون انتخاب تو باشی یا برادرت"
و دستان هری را فشرد.
هری بعد از صحبت با مادر به اتاقش رفت و استراحت کرد.
خدمتکارهابراش ناهار آوردن ولی واقعا گرسنه نبود.
اصرار اون ها برای ناهار خوردن هری بی اثر بود. موضوع رو با مشاور ارشد لرد اشلی در میون گذاشتن و اون نگران تر از خدمتکارا سراسیمه خودشو به قصر اصلی رسوند.
"می تونم وارد بشم عالیجناب؟"
"بیا تو مشاور اعظم"
لرداشلی پسوارد و ادای احترام کرد.
"خدمتکارا به بنده گفتن شما ناهار میل نکردید.آیا غذا باب میلتون نبوده؟الان آشپز رو اخراج می کنم."
هری بلند شد و دستاش رو روی شقیش مالوند تا سر دردش تسکین پیدا کنه.
"نه مشاور قضیه این نیست،من حتی به غذا لب نزدم پس مشکل مزش نبوده"
لُردنگران تر از قبل پرسید.
"منو ببخشید شاهزاده پس شاید رفتار خدمتکارا شما رو رنجونده،اگر دستور بدید اون ها رو عوض می کنم"
هری واقعا عصبی شده بود.
"نه نه نه مشاور،من فقط فکرم مشغوله!همین و تمام.من تا شب هیچ غذایی نمی خورم و هیچ کسی هم حق بگو مگو با من رو نداره،پس لطفا بیرون باشید دوک اشلی."
دوک یک قدم به عقب برداشت.
"اما شاهزاده جوان به این شکل ضعیف می شوند.نمی شه اینجوری.خواهش می کنم غذا میل کنید."هری تقریبا فریاد زد.
"بیرون مشــــاور،نمی خوام هیچکسی رو توی اتاقم ببینم.همه بیرون"
بقیه خدمتکار ها و خدمه با ترس از اتاق بیرون رفتند.
هری دوباره روی تختش دراز کشید و به جلسه سرنوشت ساز ۲۸ژوئن فکر کرد.
(اسم زین عربیه ولی ب خاطر اینکه بدونید داریم در مورد کی حرف میزنیم اسمو عوض نکردم)
.......خآب سلام عاسیسانم
نازنین هسدم این اولین فف منه ک تو واتپد و اینستا آپ میکنم
حتما دوس دارم نظراتتونو بدونم در مورد ففب جرعت میگم این تنها فف با این موضوعه و تاحالا کسی مثل این ننوشته پس نه کپیه نه داستان تکراریه
پس لطفن حمایت کنید عشقا
YOU ARE READING
kingdom
Fanfictionسلطنت... دو برادر بازیچه قدرت می شوند. پیروزی تنها با زور حاصل نمی شود.زیرا که بزرگ ترین نیرو قدرت عشق است. جنگ...خون...قدرت...طمع ... همه و همه برای نابودی عشق کافی نیست هر قدرتی در برابر عشق سر خم می کند. آیا یک رعیت ساده میتونه سلطنت انگلستان رو...