«kingdom»
پارت 4←مادر داشت با اصرار و فشار هری رو متقاعد می کرد حرفاشو قبول کنه.
ولی کی از دل هری خبر داره؟کسی می دونه اون تا چه حد تحت فشاره؟
.
"ببین پسرم.من بیشتر از همه صلاحت رو می خوام،من می دونم تو با داشتن ی همسر می تونی بیشتر از قبل پیشرفت کنی،ولی متاسفانه دلیل این همه مقاومتت رو نمی دونم!اگر چیزی هست با من درمیون بزار هری"هری به مادر چی می گفت؟می گفت میلی به زن ها نداره؟می گفت حتی از فکر کردن به لمس اون ها مشمئز می شه؟
این ی فاجعه برای انگلستان به بار می اورد که ولیعهد اون ها میلی به زن ها نداشته باشه و روشنه که نسلی هم از پادشاه آینده به وجود نمی آد.
پس هری این راز رو توی قلبش محفوظ کرده بود. "مادر جان.من دوست ندارم مخالفتی با شما داشته باشم،ولی هنوز زوج مورد علاقمو پیدا نکردم،در ضمن من هنوز برای ازدواج سن کمی دارم"
ملکه به حالت تعجب چشماشو درشت کرد و سعی کرد با نگاه کردن به جنگل چشم های هری راز درونیشو حدس بزنه.
"اوه پسر،تو واقعا فکر می کنی سن کمی داری برای ازدواج؟زمانی که پدرت با من ازدواج کرد تنها ۲۰سال سن داشت." هری ناامید از راضی کردن مادر توی مبل فرو رفت و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
"پدر برای جما برنامه ای نداره؟شنیدم خواستگار های زیادی از کشور های همسایه اومدن و هدایای قابلی پیش کش کردن.به جای حساسیت روی من بهتره اول به فکر اون باشید"ملکه باهوش تر از این حرف ها بود.دست از نقاشی پرته ای که مشغول کشیدنش بود برداشت و بلند شد.
دامن بلند و ارغوانی رنگش و موج های طلایی موهاش تصویری ایجاد کرده بودن که هری قسم خورد روزی این زیبایی رو به تصویر بکشه. "باشه،باشه،باشه،پسرک زیباو جوان من ،انگار هیچ دختری در این کره خاکی قرار نیست روزی کنار تو باشه و دستات رو لمس کنه،اما من امید وارم روزی نوه هامو ببینم،پس من و سلطنت رو زیاد منتظر نزار"آنه از اتاق بیرون رفت و راه باغ شمالی قصر رو در پیش گرفت .
هری رو ب روی تابلو نقاشی نیمه کاره ملکه ایستاد و به آینده فکر کرد.
آینده ای که هیچ نقشی در شکل گیری اون نداشت...
سرنوشت اون از پیش تعیین شده بود.اون یک شاهزاده متولد شده بود و باید دیر یا زود با پرنسس یکی از کشور های همسایه یا خانواده های سلطنتی انگلستان که ملکه و مجلس اعیان برای اون تعیین میکردند ازدواج کنه.آیا ملکه راز مخفی هری رو فهمیده بود؟کی می دونه؟
هری در اتاق تنها موند با صدای زوزه گرگ هایی در اعماق قلبش...ک فقط خودش صداشون رو می شنید..
.
.هری صبحونشو داخل اتاقش خورد و وارد زمین تمرین شد.
ملازمین لباس مخصوصش رو تنش کردند و تیروکمان طلانشانش رو به دستش دادن.
هری خیلی وقت بود که دیگه به هیچ مربی نیاز نداشت.
اون می تونست شکار رو از فاصله خیلی دور در حالی که سوار بر اسبه بزنه.
کمان رو در جایگاه قرار داد و با تمام توان کشید.
انگشتان هری در کنار گوشش رسید و الان وقت رها کردن بود.
سعی کرد تمام تمرکزش رو بر روی نشانه روبروش جمع کنه ولی افکار انسان مثل یک اسب هستن که لجام پاره کرده،هری نمی تونست افکار مشوشش رو کنترل کنه...
فکر اینکه پدر یا درباریان از این راز بویی ببرن هری رو دیونه می کرد.اون به وضوح لرزش دستش رو احساس کرد.
از زمانی که کودک بود متوجه این تفاوت شده بود ولی به حساب بچگیش می زاشت اما حالا با بیست و دوسال سن نمی تونست این حالت درونی رو انکار کنه...
طبیعی بود درباریان و حتی رعایا پادشاهی بدون زن و وارث رو هرگز قبول ندارن...
به وضوح روشن بود با فاش شدن این راز هرگز گزینه ای برای ولیعهدی نخواهد بود...
هری دردی رو در سینش احساس کرد...
قدرتش رفته رفته کم کم تر شد تا اونجایی که نتونست تیر رو نگه داره و تیر با سرعت عجیبی مثل افکار بهم ریخته هری رها شد و بی هدف به درخت کنار سیبل خورد.
تمام خدمه با تعجب بهم نگاه کردن!تیر ادوارد استایلز به هدف نخورد؟چه اتفاقی افتاده...
هری عصبی لباس های رزمی رو از تنش در اورد و به سمت اتاقش رفت...
.
.
زین کیسه سکه ها رو بالاگرفت و تکونشون داد تا صدای چلیک چلیکشون دهن اون لعنتیارو آب بندازه...
"می بینید،من اعبای از خرج کردن ندارم،جوری جیب هاتون رو پر می کنم که تا نسل های بعدتون هم هرگز طعم فقر رو احساس نکنن."
دوباره نگاهی به قیافه های کج و کوله و سیاهی کرد که حریصانه به پول های توی دستش چشم دوخته بودن.
"خب،خب،می بینم که خیلی مشتاقید،فقط یک حرف دیگه باقی می مونه...امید وارم کسی جرعت نکنه حتی تو خوابشم به ولیعهد آینده انگلستان خیانت کنه...اون وقت دیگه مرگ کمترین مجازاتش محسوب می شه...فــهــمیدید؟"
فریادش برق از کله اوباش گر ها و خرابکار ها ی اطرافش پروند.
"چشم قربان،اگر همچین فکری به مغز این احمق ها رجوع کنه خودم جلوی شما تیکه تیکشون می کنم."
زین نیمی از پول هارو به اون ها داد و بقیه پول برای بعد از اجرای نقشه بود...
زین می دونست وارد بازی بسیار خطر ناک و کثیفی شده...
ولی اون برای بیرون انداختن رقیبش از بازی هیچ ترسی نداشت...
#kingdom
#larry

ESTÁS LEYENDO
kingdom
Fanfictionسلطنت... دو برادر بازیچه قدرت می شوند. پیروزی تنها با زور حاصل نمی شود.زیرا که بزرگ ترین نیرو قدرت عشق است. جنگ...خون...قدرت...طمع ... همه و همه برای نابودی عشق کافی نیست هر قدرتی در برابر عشق سر خم می کند. آیا یک رعیت ساده میتونه سلطنت انگلستان رو...