.
«kingdom»
پارت 3
ملازمان مخصوص شاهزاده جوان لباس هری رو به ارومی به تنش کردند.
تن پوش مخمل سورمه ای رنگ که تا بالای ران هاش رو پوشش میداد.
طلاکوبی های باریکی که سر آستین ها و بخش زیرین لباس رو تزئین کرده بودند جلوه خاص تری ب اون می بخشیدن.
و هری بی شک جزو زیباترین مخلوقات کائنات به حساب میومد.
شکوه و زیبایی اون زبان زد خاص و عوام کشور بود.
هری از پله های قصر پایین می اومد که چشمش به جما افتاد.
جما در لباسی فاخر و اطلسی رنگ و پف دار که دنباله آن روی زمین کشیده می شد به هری نزدیک شد.
"سلام بر برادر نازنینم.شاهزاده جوان"
و مقداری خم شد و به هری ادای احترام کرد.
هری نیز مقداری خم شد و احترام اون رو پاسخ داد.
"درس های امروزت رو خوندی؟دوست دارم بعدا با یکی از شاهزادگان همسایه ازدواج کنی،برای این کار باید خیلی لیاقت خودتو بالاببری ، تو الان داری با بهترین استاد ها در کشور تعلیم میبنی،امید وارم از عملکردت راضی باشن "
لپ های جما همرنگ لب های سرخ و آتشینش شد و تره ای از موهای فندقی رنگ فرش رو کنار زد.
"لازم نیست اینجوری خجالت بکشی"
و دستان جمارو فشردو همراه همدیگه به سالن غذا خوری رفتند.تا به رسم همیشگی شب های جمعه با خانواده غذا بخورند.
وارد سالن غذا خوری بزرگ شدند.
میز مستطیل شکل بزرگی درست در مرکز اون سالن پرشکوه قرار داشت.
لوستر های طلایی رنگ عظیمی روی سقف نقاشی شده سالن خودنمایی میکردند.
به درخواست شاه شام در سکوت کامل صرف شد.
خدمتکار که زنی سیه چهره و چاق بود ظرف گلاب رو به سمت هری گرفت تا دستاش رو بشوره.
"پدر جان،خداروشکر امروز سرحال هستید"
صدای الیزابت بود که حالا داشت خودش رو برای پادشاه لوس می کرد.
"آره،چرا نباشم.وقتی تمام فرزندانم رو باهم سر میز شام می بینم.شما تک تکتون باعث افتخار من هستید"
و سرفه های مکررش اجازه ادامه دادن به صحبتش رو از اون گرفت.
زین سریع به لُرد پزشک دستور داد شاه رو به استراحتگاهش ببره و کم کم تمام افراد از سر میز شام بلند شدند.
هری طبق عادت پس از صرف شام راه اتاق مادرش رو در پیش گرفت که داخل راهرو به زین برخورد.
.
.هری طبق عادت پس از صرف شام راه اتاق مادرش رو در پیش گرفت که داخل راهرو به زین برخورد. .
"سلام برادر"زین باطعنه گفت و سمت هری اومد، ادای احترام نکرد اما شاهزاده ادوارد به رسم ادب سرش رو ب پایین خم کرد.
هری بهتر از هر کسی می دونست این ی شروع دوستانه نیست. "سلام شاهزاده ،از دیدنت خوشحالم"
و دستان قوی زین رو فشرد. "سروکله زدن با رعیت ها خوب پیش می ره؟انقدر وقتتو صرف اون بی اهمیت ها و رسیدگی ب مشکلاتشون کردی که به کار های معمول دربار نمی رسی"
هری واقعا حوصله بحث نداشت،به خاطر همین سعی کرد زخم زبون های زین رو نادیده بگیره و احترام برادر بزرگ ترش رو رعایت کنه. "اوه،ابداً این طور نیست.من به تمام کار هام می رسم،شایستس یک پادشاه بیشتر از خودش به رعایاش و عوام خدمت کنه.این طور نیست زین؟" و آخر صحبتش رو عمداً کشید.
ابروی سمت راست زین به حالت تعجب بالا رفت و چشماشو ریز کرد.
"هی ببین چی می گه!پادشاه؟نکنه فکر کردی تو ولیعهد انگلستانی هری ادوارد استایلز،بزار روشنت کنم،پدر هیچ وقت بی مسعولیتی مثل تورو ولیعهد نمی کنه ،هرکس شان و جایگاهی داره و تو داری پاتو فراتر از حدت میزاری." .
.
هری حرف زین رو قطع کرد و با لحنی محکم گفت. .
"سعی نکن رویا پردازی و با کلمات بازی کنی زین.ما دوتا به ی اندازه از این سلطنت سهم داریم،و تصمیم آخر هم با پدر و مجلس اعیانه.پس امید وارم دعوا و حاشیه الکی درست نکنی.من کارهای مهم تری دارم"و از کنار زین رد شد و با صدای خفه ای ک فقط خودش می شنید گفت . . "و البته پدر هرگز کسی رو ک خون یه معشوقه تو رگ هاشه به یک شاهزاده واقعی ترجیح نمی ده." و با قدم های استوار و محکم به راهش ادامه داد.

أنت تقرأ
kingdom
أدب الهواةسلطنت... دو برادر بازیچه قدرت می شوند. پیروزی تنها با زور حاصل نمی شود.زیرا که بزرگ ترین نیرو قدرت عشق است. جنگ...خون...قدرت...طمع ... همه و همه برای نابودی عشق کافی نیست هر قدرتی در برابر عشق سر خم می کند. آیا یک رعیت ساده میتونه سلطنت انگلستان رو...