Part 5

283 29 8
                                    

«kingdom»

هری مثل روزای خیلی معمولی دیگه از خواب بیدار شد با گلاب دست و صورتش رو شست ،صبحانشو توی تختش خورد ،لباس های مخصوصش رو به تنش کردن و با خستگی و سرگیجه شدید جدیدی که صبحا به خاطر فکر زیاد به سرغش می اومد بالاخره رضایت داد از توی اتاقش بیرون بیاد و به کارهاش برسه...
رفتار هری هر روز عجیب تر از قبل می شد و احساس خستگی ،هر روز بیشتر توی تن و بدنش نفوذ می کرد و گاه گاهی بدون اینکه متوجه بشه دائما به خاطر سرگیجه به ستون ها یا دیوار ها برخورد میکرد.
کم کم پچ پچ هایی لابه لای دربار شکل گرفت...
"می گن شاهزاده هری ادوارد بیمار شده!چند روزی می شه که سر تمریناش حاضر نمی شه...به نظرت چه اتفاقی افتاده؟"
"هی اسکارلت ساکت باش،نکنه دوست داری سرتو از دست بدی؟"
شاهزاده هری این صدا هارو می شنید و اهمیتی نمی داد شاید هم خسته تر و کسل تر از این بود که جوابی قانع کننده داشته باشه...
زمانی که خبر های جدید، در دربار و حتی بین رعایا پخش شد لبخند رضایت روی لب های زین نمایان شد و فهمید پولی که به ندیمه مخصوص هری داده رو بیهوده خرج نکرده...
مگه چه اشکالی داره قاطی شیری که هر روز هری موقع صبحانه می خورده یکم گیاه و اینجور چیزا قاطی بشه...؟!
زین به این فکر کرد زمانی که به حکومت رسید حتما این ندیمه رو زنده زنده آتیش بزنه ولی فعلا لازمش داشت پس شکمش رو با سکه های طلا پر می کرد.
.
.
"هی دزد کثیفِ بی سروپا همین الان برگرد همین جااا...نون هارو برگردون موش لعنتی!"
فریاد مغازه دار ها و دست فروشا به آسمون بلند میشد و این ی گربه وحشی فرز و سریع بود که بین مردم می دوید و از دستشون فرار میکرد!
لویی پشت ی دیوار مخروبه پرید و تا اون جایی که میتونست خودشو مچاله کرد تا نون وا که وحشیانه دنبالش میکرد نتونه ببینتش و گمش کنه.
حسابی نفس نفس میزد.حریصانه ب تکه نونی ک تو دستش بود نگاه کرد و جوری توی دهن کوچولوش چپوندش ک انگار سال ها بود غذا نخورده بود!
در آن موقع ۱۵۰۰سال از بنای شهر لندن می گذشت و لندن صد تا دویست هزار جمعیت داشت.
خیابون ها مخصوصا جایی که لویی زندگی می کرد،تنگ و کج و معوج،کثیف و خانه های اونجا چوبی بود.
خونه ی لویی در بالای محله پرت و کثیفی به نام اُفل کُرت در نزدیکی پل لاندن کمبریج بود.
محله یا بهتره بگیم مخروبه فکسنی و پر از خانواده های بدبخت .
پدرناتنی و مادر لویی در گوشه،روی چیزی شبیه به تخت خواب می خوابیدند و خواهراش جاشون قطعا کف اتاق بود.
اون ها دخترایی خوش قلب اما بسیار ساده بودند.
ولی پدر لو...شاید بدجنس صفت کوچیکی برای توصیف شخصیت مارک باشه.

(اینم از لویی!)
.
.
.
.

قوای ادوارد روز به روز تحلیل می رفت...
ملکه و شاهدخت جما نگران تر از قبل،برای بهبود هری تلاش می کردند و پزشکان زیادی رو از اقصانقاط دنیا فرامی خوندن تا درمانی برای حال شاهزاده جوان پیدا کنند.
ولی زین کارشو خوب انجام داده بود.
گیاهی بی بو، بی طعم ، بسیار قوی و بسیار کم یاب و ناشناخته که عمیقا به دستگاه عصبی بدن صدمه می رسوند...
زین شاهد بیمار شدن برادرش بود ، برادری که تمام کودکی و نوجوانیشون همراه هم بودند.
ولی زین وجدان نداشت!وجدان اونو، احساساتش رو کشته بودند.
احساسات زین زیر لایه سیاه و عمیقی از حسادت و نفرت دفن شده بود.
به خاطر همین بی رحم تر از قبل وارد آخرین قسمت اجرای نقشش شد...
.
.
.
شاه به قیافه رنگ پریده و دانه های عرق بیشماری که روی بدن هری می لغزیدند خیره شد.
لرزش بی وقفه بدن هری قلب پادشاه رو به لرزه در می اورد.
"هــی لعنتی ها،پسر من اینجوری داره زجر می کشه و شما برای اون درمانی ندارید؟"
پزشک هابه دیوار چسبیدن و سرشون رو پایین انداختن.
"با شماهام،بی خاصیت ها حرف بزنید"
این بار پادشاه(هنری هشتم)بلند از قبل فریاد زد.
"پادشاه،لطفا به ما رحم کنید،هرکاری که از دستمون بر می اومد انجام دادیم،هردرمانی که وجود داشته باشه روی شاهزاده اعمال کردیم...ولی..ولی"
پزشک سیاه و چاقی که جلو آمده بود ساکت شد و خودش رو برای هر مجازاتی آماده کرد.
هنری هشتم عصبی تر از قبل به چهره پسرک رنگ پریده خود نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت.
طولی نکشید که سرباز ها به وحشیانه ترین شکل ممکن پزشکان رو از اتاق بیرون کشیدن.
خدمتکار ها مرتب در اتاق هری در رفت آمد بودند و تمام دربار از روز به روز ضعیف شدن شاهزاده جوان در غم و  ماتم فرو رفته بود.
.
.
بین اون همه ارزل و اوباش محله افل کرت،کشیش پیر و مهربونی به نام پدر آنرو زندگی می کرد.
پادشاه انگلستان بنا به دلایلی اون رو از کلیسای قصرش بیرون کرده بود و فقط حقوق بخور و نمیری داشت.پدر آنرو هر روز بچه ها رو به گوشه ای جمع می کرد و یواشکی به اون ها راه و روش زندگی رو یاد می داد،به علاوه به لو هم کمی لاتین و خواندن و نوشتن یاد داده بود.
عربده کشی و دعوا کار هر روز و هر شب اون محله ها بود و در اونجا سر و دست شکسته مثل گرسنگی چیز عادی بود و دزدی شرافتمندانه ترین شغل!
#kingdom
#larry

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Nov 08, 2018 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

kingdomDove le storie prendono vita. Scoprilo ora