پارت هفتم

5.9K 729 40
                                    


بکهیون روی مبل توی اتاق شیومین و چن دراز کشیده بود .‌
اوندوتا ، تنها کسایی بودن که ازش سوالهای عجیب غریب نمیپرسیدن ، یا با خشم و تعجب بهش خیره نمیشدن .‌
بکهیون با نوک پا ، به شیومین که انتهای مبل با گوشیش ور میرفت ، ضربه زد :" هیونگ ، از تو یخچال برام هندونه بیار "
شیومین پاشو عقب کشید :" خودت بیار . مگه من نوکرتم"
بکهیون چیزی نگفت . ناخودآگاه بغض کرده بود .
چانیول صبح زود حتی قبل ازینکه بکهیون بیدار شه ، برای یک برنامه ی از قبل تعیین شده ، به سئول برگشته بود .
هر چند که تا شب دوباره برمیگشت ، اما بکهیون با حس مزخرف طرد شدن ، سر و کله میزد .
شب گذشته ، همه چیز با چانیول مهربون و جنتلمن که همه ی سعیش رو برای درد نکشیدن و لذت بردن بکهیون ، کرده بود ، عالی بود و تصور بکهیون در مورد باتم بودن به کلی تغییر کرده بود .
بکهیون دلتنگ مرد مهربون همگروهیش بود .
شیومین ظرف هندونه های قاچ شده که یه چنگال توشون فرو رفته بود رو ، روی شکم بکهیون گذاشت و موهاشو بهم ریخت :" چند ساعت دیگه میاد اینقد پکر نباش ، بهت نمیاد "
........
بالاخره بعد از چند روز اجازه پیدا کرده بودن ، از هتل بیرون بیان و نهار رو توی یک رستوران محلی همون اطراف بخورن . البته با همراهی منیجرها .‌
چانیول هنوز برنگشته بود .  ‌
بکهیون ، زیر نگاه خیره ی بقیه ، در حالیکه سرش رو توی بشقابش فرو کرده بود ، خیارها رو از غذاش جدا میکرد و توی بشقاب کیونگسو ، که کنارش نشسته بود ، میگذاشت .
-" دیشب بعد ازینکه لیدر رو با خاک یکسان کردین، کجا رفتن؟"
سهون زیر گوشش پچ پچ کرد .
بکهیون تشر زد :
-"غذاتو بخور "
اما سهون دست بردار نبود :" البته بهتره بپرسم ، چیکار کردین .... ولش کن اون رو هم میدونم‌. حالا دوماد کجاس ؟؟ چطور تونسته بعد کارای دیشبتون ، صبح تو رو ول کنه و بره ؟؟ سومان میدونست بهتون حداقل یک هفته مرخصی ......آی آی ....."
صدای سهون با گازی که بکهیون از بازوش گرفت ، بین خنده و ناله از درد ، قطع شد .
-" بهت گفتم غذاتو بخور اوه سهون "
هنوز بکهیون دهنشو کامل از بازوی سهون جدا نکرده بود که بچه گربه ای جیغ کشان خودش رو به پاهای سهون‌مالید .
بکهیون با تعجب اطراف رو نگاه کرد .
گربه‌اونجا چیکار میکرد ؟
سهون بدون لحظه ای تردید گربه کوچولو رو بغل کرد و روی پاهاش گذاشت .
یکی از منیجرها از سمت دیگه میز داد زد :" بذارش زمین سهون ، الان بهت چنگ میزنه ، صد جا باید جواب بدیم "
سهون با حلقه ی اشکی در چشم ، به گربه خیره شده بود .‌
-"هیونگ من فکر میکنم ، این گربه مامان بزرگمه "
هیونگ خندید ، در حالیکه بقیه فقط با تعجب به هم نگاه میکردن .‌
سهون اصرار کرد :" هیونگ برو ببین صاحب این کیه و برام‌بخرش . من نمیتونم مامان بزرگمو اینجا ول کنم . حتما کلی اینجا تو کشور غریبه اذیت شده "
کای سرش رو توی گردن کیونگسو فرو برد :" میگم هیونگ ، مامان بزرگ‌سهون یه چیز گنده لای پاهاش داره "
کیونگ سو خیلی سعی کرد ، اما نتونست ، جلوی خنده شو بگیره .‌
سهون با خشم بهشون نگاه کرد :" شما به اینکه مرده ها دوباره به این دنیا برمیگردن اعتقاد ندارین ؟؟ من معتقدم این مامان بزرگ‌منه چون وقتی بکهیون منو گاز گرفت ، یهو از ناکجا آباد ظاهر شد و سعی کرد منو نجات بده . اگه یه گربه ی غریبه بود هیچوقت اینکارو نمیکرد . فهمیدین ؟؟ من از چشماش میفهمم  "
پسرا با یک لبخند اجباری ، در تایید حرفهای سهون سر تکون دادن و دوباره مشغول خوردن غذا شدن .
یه حسی بهشون میگفت ، باید با مامان بزرگ سهون توی یک خوابگاه زندگی کنن .
.......
بعد از خوردن غذا ، پسرا پیاده به سمت هتل راه افتادن .
سهون ، همچنان مامان بزرگش رو توی بغل گرفته بود و حاضر نبود یه لحظه از خودش دورش کنه .
منیجر مجبور شده بود کلی به صاحب رستوران پول بده که گربه رو ازشون بخره .‌
توی لابی هتل ، کای فرد آشنایی رو دید که هیچوقت دلش نمیخواست دوباره با توی عمرش با اون فرد برخورد کنه .
برای پنهان کردن خودش ، دور سهون میچرخید و سعی میکرد طوری راه بره که توجه کسی رو جلب نکنه .‌
-" اون دختره کیه کیم جونگین ؟؟ چرا ازش فرار میکنی ؟؟ "
جونگین دندوناشو رو هم فشار داد :" فقط یه جوری راه بیا که منو نبینه ، بعدا همه چی رو برات تعریف میکنم "
.......
سهون بعد ازینکه یکی از منیجرها رو با کلی غرغر و تهدید ، دنبال خرید غذای گربه فرستاد ، خودش رو همراه مامان بزرگش ، به سختی بین کای و بک جا داد .
-" خب میگی چرا ازون دختره قایم میشدی یا برم تو لابی پیداش کنم و شماره اتاقتو بدم بهش ."
کای سرش رو از تو گوشیش درآورد :" اونوقت منم عکس مامان بزرگتو تو اینترنت پخش میکنم "
بکهیون با وجود بی حوصله بودنش ، نتونست به جک کای نخنده .
کای بی مقدمه شروع به گفتن حقیقت کرد :" من  با این دختره همکلاسی بودم ، یه روز از طرف مدرسه رفتیم اردو . توی یک کلبه ی جنگلی خوابیده بودیم . نصف شب بیدار شدم . دیدم خیلی سرده . هیزم شومینه تموم شده بود ......"
کیونگسو طاقت نیاورد و وسط حرفش پرید :" وایییی تو دختره رو فرستادی بره هیزم بیاره ؟؟"
-" کاش اینکارو کرده بودم .  یه تیکه هیزم گنده تو تاریکی کنار اتاق پیدا کردم و انداختمش تو آتیش .... نگو پای دختره مصنوعی بوده و من خبر نداشتم و پاشو انداختم تو آتیش ..... اونم پلاستیکی بود و نزدیک بود همه مون خفه شیم و کلبه آتیش بگیره ....."
سهون نمیتونست از خنده خودشو کنترل کنه اونقد پیچ و تاب خورد که مامانش بزرگش جیغ کشان آغوششو ترک کرد :" دیدین .... دیدین گفتم مامان بزرگمه ؟؟ اونم از خنده زیادی بدش میومد "
........
چانیول سرشو از لای در تو آورد . شاید میخواست خودش رو برای بکهیون لوس کنه که بفهمه چقدر دلتنگش شده .‌
از صبح که مجبور شده بود ، بعد از یک بوسه روی پیشونیش ، ترکش کنه ، دل تو دلش نبود که زودتر کارهاش به پایان برسه و ساعت پرواز برگشتش برسه .
هر چند دیروقت بود اما امیدوار بود بکهیون بیدار باشه .‌
توی تاریکی اتاق به سمت پتوی بهم ریخته رفت ، تا حالا که خوابیده حداقل بتونه توی خواب ببوسش و دلتنگیش رو رفع کنه .‌
هنوز به پتو نرسیده بود که دستی دور پهلوهاش حلقه شد و سری روی کتفش قرار گرفت .‌
صدای نفس عمیقی که انگار تنش رو بو میکشید ، شنید .‌
به سختی به سمتش برگشت و پسر کوچولو اینبار خودش رو در آغوشش پنهان کرد .‌
-"منتظرت بودم . انگار دیگه هیچوقت نمیتونم بدون تو بخوابم "
چانیول موهای بکهیون رو بهم ریخته تر کرد . اعتراف های ساده بکهیون و عشقی که هر روز داشت شدیدتر میشد ، نفسش رو بند میآورد و به لکنت مینداختش .
لبهای بکهیون رو ساده بوسید .
-"امروز چیکار کردی ؟ بدنت درد نمیکرد ؟ حالت خوب بود ؟؟"
بکهیون دیشب رو به یاد آورد . شرم اول و لذت آخرش رو . مراقبت های چانیول رو .‌
متعلق به پارک چانیول بودن و حمایت های اون براش لذت بخش بود .
سرش رو تکون داد :" نه اصلا درد نداشتم . فکر میکردم یه هفته فلج بشم "
-" دلت برام تنگ شده بود ؟؟"
بدون اینکه منتظر جواب بشه ، لبهاشو روی لب بکهیون گذاشت و روی لبهاش زمزمه کرد :" باورت نمیشه من از دلتنگی موقع نهار ، گریه م گرفته بود "
بکهیون روی نوک پا ایستاد و دوباره لبهاشو به لب چانیول چسبوند :" کمتر حرف بزن یول "
چانیول با شیطنت دستش رو زیر باسن بکهیون برد و اون رو بلند کرد .‌
سر بکهیون کمی بالاتر قرار گرفت ، اما لبهاشون جدا نشد .
-" بگو بکهیون ، بگو که دلت برام تنگ شده"
بکهیون بدون اینکه جواب بده ، روی تخت کوبیده شد و منتظر حرکت بعدی چانیول شد .‌
چانیول ، از عکس العمل های بدنش تعجب میکرد . تا ده دقیقه پیش ، اصلا به سکس فکر نمیکرد .
اونقدر خسته بود که فقط میخواست بکهیون رو بغل کنه و بخوابه ، اما اون قدرتشو داشت که در یک لحظه همه ی معادلات و محاسبات چانیول رو بهم بزنه .
دوباره مشغول بوسیدن بکهیون اینبار روی تخت شد ، اما خیلی زود ، بکهیون کنترل بوسه رو درست گرفت ، و با فشار دستش به چانیول فهموند که زیرش دراز بکشه .‌
استرس وجود چانیول رو گرفته بود . یک سوال مرتب توی مغزش تکرار میشد :" یعنی امشب نوبت منه ؟؟"
بکهیون در حالیکه زانوهاش رو دو طرف بدن چانیول گذاشته بود ، روی پایین تنه ی چانیول ، نشست .
استرس و تعجب توی صورت چانیول رو دوست داشت .
روش خم شد و دوباره بوسیدش .‌
-"آروم باش عزیزم ، اگه استرس داشته باشی خیلی درد میگیره "
چانیول نفس عمیق کشید و توی ذهنش صد باره به خودش لعنت فرستاد ، که چرا دیشب مشخص نکرده که بکهیون قرار نیست هیچوقت تاپ باشه .‌
بکهیون بعد از بوسیدن لبهاش سراغ گردنش رفت و سعی کرد ، یک لاو مارک درست حسابی روی گردن چانیول بذاره .‌
اما انگار فکش برای مکیدن عضلات سفت گردن چانیول به اندازه کافی قوی نبود ، چون لکه های قرمز رنگی که بوجود میاورد ، بعد از چند ثانیه محو میشدن .‌
مجبور شد فعلا بیخیال شه .‌شاید میتونست روی شکم نرم چانیول که جدیدا کمی چربی اضافه کرده بود ، لاو مارک بذاره .‌
دکمه های بلوز چانیول رو یکی یکی باز کرد و توی تاریکی به بالا پایین شدن سیب گلوی چانیول ، که در اثر استرس با باز شدن هر دکمه ، آب دهنشو قورت میداد ، خیره شد . همه چیز در مورد چانیول براش دوست داشتنی بود .
اینکه میدید ، چقدر ، با باتم بودن مشکل داره ، اما اونقدر تسلیم زیر بکهیون دراز کشیده و بهش احترام میذاره ، باعث میشد بکهیون همون لحظه بارها توی دلش ، فدای چشمای ترسیده ش بشه .
لبهاش روی سینه ی چانیول ، گذاشت و مکید .‌
حس خوبی داشت تحریک چانیول ، اونم وقتی که اونقدر استرس داشت .
نوک سینه  چانیول زیر زبونش و عضوش زیر باسن بکهیون سفت تر میشد . و ناله هایی که سعی میکرد کنترلشون کنه ، بکهیون رو دیوونه میکردن .
دستش رو که به سمت کمربند چانیول برد ، چانیول نفس نفس زنان ، دستش رو گرفت .‌
-"نه بک ، من نمیتونم "
بکهیون به بازی ای که ازش لذت میبرد ادامه داد :
-"آروم باش عزیزم چیزی نمیشه نترس "
در حالیکه با لبخندی روی صورت بهش دلداری میداد ، لباس های باقیمونده شون رو درآورد .
چانیول آخرین تلاششو برای پشیمون کردن بکهیون از تاپ بودن ، انجام داد :" من فقط یک بسته ازون کیت ها خریدم .‌نمیتونیم واسه دو تاییمون ازش استفاده کنیم "
بکهیون به سمت پایین رفت :" ایرادی نداره عزیزم . تو خیلی قوی هستی ،  به این اسباب بازیا نیاز نداری "
و لبهاشو با احتیاط روی عضو چانیول گذاشت .‌
هنوز هم صدای ناله های کوتاهی که چانیول خفه شون میکرد ، رو میشنید .‌
زبونش رو روی عضو چانیول کشید و با دست به باسن چانیول ضربه زد :" برام ناله کن یول "
چانیول آرزو میکرد ، کاش شخصیتی داشت که همینجا بکهیون رو روی تخت بندازه و به سکس  مجبورش کنه تا دیگه هوس تاپ اون بودن به سرش نزنه .
اما دیشب بهش قول داده بود که بهش اجازه میده ، اون هم تاپ بودن رو تجربه کنه . شاید سکس دیشبون زیاد برای بکهیون راضی کننده نبوده .
وقتی عضوش کامل توی دهن کوچیک بکهیون فرو رفت و بهشت رو تجربه کرد ، ناخودآگاه ، همون طور که بکهیون خواسته بود ،  صدای ناله ش اتاق رو پر کرد .‌
بکهیون جلوتر اومد . و چانیول نیمخیز شد و خودش رو روی بالش بالاتر کشید ،  تا ببینه قراره چه بلایی سرش بیاد .‌
بکهیون به آرومی روی عضو خیس چانیول نشست و به اندازه دیشب آسون نبود ، اما کم کم تونست همه رو توی بدنش جا بده .
روی چانیول که از خوشحالی باتم نشدن در حال پرواز روی ابرا بود ، خم شد و لبش رو بوسید .‌
-" دوستت دارم یول ، بهت اجازه میدم تاپ من باشی ،  و الانم تکون بخور تا جفتمون متلاشی نشدیم "
.........

🔱Fate Number Four🔆Where stories live. Discover now