پارت دوازدهم

6K 700 81
                                    


توی تخت نشست و به سمت مخالف چرخید و دوباره خوابید .
نفسش در نمیومد .
از حاملگی و بچه و همه چیز متنفر بود .
تنها چیزی که نمیتونست صد در صد ازش متنفر باشه ، همین غولی بود که به راحتی کنارش خوابیده بود و خرناس میکشید .
تازه چشمهاش گرم شده بود که حس کرد احتیاج داره برای بار هفتم به دستشویی بره .
دوباره به سختی نشست .
بالشتش رو با حرص توی سر چانیول کوبید و پاکشان به سمت دستشویی رفت .
چانیول برای بار هفتم از خواب پرید و به این فکر کرد که فردا حتما یه سر بره بیمارستان و جلوی در اتاق دکتر دوزانو بشینه و التماس کنه که حتی اگه شده یه روز زودتر این بچه رو از شکم بکهیون بیرون بکشن تا به دستش به قتل نرسیده .
چند دقیقه بعد ، که بکهیون کنارش دراز کشید ، قبل ازینکه دوباره با بالشت توی سرش یا با آرنج توی پهلوش بکوبه ، محکم بغلش کرد .
-" منو ببخش . من این بلا رو سرت آوردم "
بکهیون خیلی کلافه بود گرمش بود و احساس سنگینی و خفگی داشت ، اما حرف چانیول خندوندش .
-" بالاخره اعتراف کردی "
چانیول سر تکون داد و لبخند پر از شیطنتش از چشم بکهیون دور نموند :" اینقد کتک خوردم ‌که دیگه کاملا این مسئله برام جا افتاده "
بکهیون خودش رو بیشتر توی بغل چانیول جا داد :" فقط اگه گول اون چشماتو نخورده بودم و تاپ میشدم ، الان تو حامله شده بودی "
چانیول میتونست اونقدر بخنده که از شدت خنده خفه بشه ، اما فقط به یک لبخند اکتفا کرد و خنده ش رو خورد .
بکهیون سعی کرد غلت بزنه و به چانیول پشت کنه .
-" آره بخند . منم الان دقیقا همونقدر مسخره و خنده دار شدم "
صدای بکهیون غمگین بود .
چانیول محکم ‌تو بغلش نگهش داشت :
-" نه بک . من به تو نخندیدم . فقط حرفت به نظرم بامزه بود . ‌اگه بازم این معجزه رخ بده من با کمال میل حاضرم که بچه ی دوممون رو حامله بشم "
و باز هم‌خنده ش رو ازین تصور کمدی فرو خورد و البته خدا خدا میکرد که هیچوقت همچین معجزه ای براش رخ نده .
بکهیون سرش رو خاروند :" اشکال نداره اگه دلت میخواد میتونی بخندی . نمیخوام فردا اسمت رو ، به عنوان کسی که از بس خنده ش رو نگه داشت ، مُرد ، تو تلویزیون بگن "
چانیول کمر بکهیون رو ماساژ داد :" چند روز دیگه بیشتر نمونده . به زودی تموم میشه بکهیون "
و جوابش چیزی به جز آه نبود . اینروزا کسل و بی حوصله تر شدن بکهیون رو حس میکرد .
برای اینکه حواسش رو پرت کنه ، شروع به صحبت کرد :" امروز عمو سومان صدام زد دفترش "
موفق شد توجه پسرک توی آغوشش رو جلب کنه و نگاه کنجکاوش رو مال خودش بکنه .
موهاش رو نوازش کرد و ادامه داد :" نگران نباش چیزی نبود ، فقط میخواست بهم بگه که چقدر دردسر براش درست کردیم و اون کلی تلاش کرده تا بتونه ما رو توی گروه و کمپانی نگه داره و گفت که یه مدت کم کار میشیم و من هم فقط توی کارهای گروهی شرکت میکنم و فعالیتهای تکی م به کل لغو میشه "
-"چرا الان تازه یادش افتاده که اینا رو بگه ؟ چیزی در مورد اینکه باید از هم‌جدا شیم نگفت ؟"
صدای بکهیون ترسیده بود و چانیول اونقدر بهش نزدیک بود که تندتر شدن نفسهاش و بالا رفتن ضربان قلبش رو حس کرد .
-" نه فعلا چیزی نگفت "
آروم روی شکم بکهیون دست کشید :" فعلا به خاطر دخترمون نمیتونن ازمون بخوان که جدا شیم "
بکهیون اون بچه رو نمیخواست . صد در صد مطمئن بود ، اما اینکه چانیول ، اونرو "دخترمون" صدا زد ، دقیقا از همونجایی که با دست گرمش ، شکمش رو لمس میکرد ، یک حس شیرین و داغ توی وجودش پخش شد .
اینکه یه چیز منحصر به فرد داشته باشن ، که به خاطرش هیچ قدرتی نتونه از هم جداشون کنه ، خیلی دلگرم کننده بود .
و اینکه چانیول ، برای بودن و داشتن اون بچه هیچ تردیدی نداشت ، دل بکهیون رو قرص میکرد .

🔱Fate Number Four🔆Kde žijí příběhy. Začni objevovat