صلح اجباری

84 29 6
                                    

من یک اسیرم؛ اسیر نازی ها کلفت نظامی ها.
ردز ها و شب ها در ترس و خشم کار میکردم. ازشستن لباس هایشان تا جمع کردن لاشه های سرباز هایشان همان کلفتی شده بودم که مادرم همه سال با ارزویش بزرگمان کرد بود.
تمام روزهای اسارتم را با دعا برای تمام شدن طاقتم سپری میکردم اما نیرویی مرا زنده نگه داشته بود. عشق پلویی به من مانع تمام شدن طاقتم بود گویی پایان من را در اینجا نمی دانست‌. از نظامی ها می شندیم که جنگ روبه پایان است گویی قرار است دو کشور باهم صلح کنند نازی ها خشمگین بودند و خشمشان را با رفتارشان با من تخلیه می کردند

دوسال بود که می گذشت و من همچنان اسیر بود انگار ان صلحی که نظامی ها حرفش را میزدند هیچوقت در شرف اتفاق افتادن نبود!
روز ها به اندازه ی سال ها میگذشتند. دعاهایم برای مرگی ارام در اسارت بی فایده بود.
من هیچ چیز نبودم..از ان روز به بعد در قلبم حفره ای ایجاد شده بود که هر تلاشی برای پر شدنش بیهوده بود.
حفره ی در قلبم مرا مرده ای متحرک میکرد که از هیچ لعنت و مجازاتی واهمه ندارد.
شب پشت شب روز پشت روز و سرانجام صلح! اما نه ان صلحی که همه مان میشناسیم صلحی از روی اجبار..
نازی ها شکست خورده بودند و به اجبار فرانسه عهد نامه را برای صلح پذیرفته بود..
ان ها قول ازادی اسیر هارا داده بودند و این بدترین خبر برای من بود چون بار دیگر در خلا ندانستن به حال خود رها میشدم.

حال رها بودم در میان ویرانه های جنگ قدم میزدم دهکدمان تهی از جمعیت بود
نمی دانم چرا به دهکده باز گشته بودم؛ پاهایم مرا به اینجا هدایت کرده بود شاید چون راه دیگری را نمیشناخت. به سمت خانمان قدم بر میداشتم شاید جنگ همانطور که بالاخره قلب دو کشور را رئوف
کرده بود قلب خانواده ی من را نیز رئوف میکرد، اما زمانی که به خانه رسیدم هیچ چیز جز ویرانه نیافتم...


خب دیگعععع چون خودم عاشق نوشتنم دارم اپ میکنم وگرنه اصلا راصی نیستم ازتون:(
اکه امتحان دارید کامنت کنید تا من وقتیایی که هستید لااقل اپ کنممم
بعدم بیاین یه بازیییی
بیاین حدس بزنین چی میشه:))) کامنتتتت بزاریددددددد ووت هم ک یادتون نرههههه

the legend (Completed)Where stories live. Discover now