* من برگشتم!:)))قبل از شروع داستان بگم که این قسمت اخر و میخوام خستگی همش در بیاد کامنتو ووت هاتون دریغ نکنید!
"زمان حال مراسم"
بعد از تعریف افسانه به جمعیت نگاه کردم عده ای فریاد های حمایت سر می دادند ، عده ای اشک هایشان را پاک میکردند و عده ای در سکوت در افکار خود غرق بودند. دست هایم را به نشانه ی سکوت بالا اوردم ، گلویم را صاف کردم و لب به سخن گشودم :" از صبر شما برای شنیدن این افسانه بسیار سپاس گذارم اما این ماجرا زمانی کامل میشود که به درک پند های نهفته در ان پی ببریم، اگر متفاوت هستیم هرگز به این معنا نیست که لعنت شده ایم یا عیب داریم بلکه تفاوت های ما یک نبوغ جدید و استعداد نوست این تفاوت ها هستند که فرهنگ هارا به وجود می اورند اگر همه مثل هم بودند دیگر فرهنگی وجود نداشت.
برای تفاوت های خود بجنگید و اون رو تبدیل به فرهنگی مقتدر و با احترام بکنید مطمئن باشید دیر یا زود مردم متوجه خواهند شد که شاید تفاوت شما عملکردی بهتر برای ادامه ی حیات باشد
مثل اکنون که نقاشی و کشیدن تصاویر فرهنگی در فراسنه و حتی در سراسر دنیاست!خداوند تنها انسان هایی را دوست ندارد که از استعدادی که به ان ها عطا شده هیچ بهره ای نمیبرند
تقاضای من از تمام شما استفاده از استعدادهاتون و گرامی دانستن تفاوت های شماست باز هم میگویم تفاوت یک فرهنگ است."سخنرانی ام به پایان رسیده بود از پشت تریبون یه کنار امدم به پیرزن مهربانی که به من لبخند میزد نگاه کردم برای مادام نژ دستی تکان دادم و لبخند زدم حالا وظیفه ام را انجام داده بودم !
توانسته بودم حرفی دیگر را به مردم بقبولانم
امشب دیگر با ارامش سر به روی بالش خود میگذارمخب فکر میکنم هرچی میخواستم از داستانم به بقیه بفهمونم رو توی این پارت گفتم...
تموم شد
YOU ARE READING
the legend (Completed)
Historische Romaneدر عجبم بعضی انسان ها تا چه حد میتوانند به خدا نزدیک باشند و در طرفی دیگر انسان های درنده خویی در حال نابودی زندگی یک بنده ی دیگر باشند.. (این داستان حمایتتون رو نیاز داره بهش یه شانس بدین از خودش دفاع کنه:))