فداکاری در راه؟

100 30 7
                                    

یک سال گذشته بود پلویی بسیار کم به دیدنمان میامد اما امشب از ان شب های خوشبختیمان بود زیرا پلویی به دیدنمان می امد او می‌گفت وسایلی را در انباری جا گذاشته و قصد دارد ان هارا به منزل خود ببرد نا گفته نماند در این یک سال من هرشب رازمان را با پلویی حفظ میکردم و هر خواستگاری برایم می امد بدترین کلفت دنیا میشدم تا مرا رد کند زیرا اگر همسر یکی از انها میشدم رازمان با پلویی به تاریکی می پیوست  و قولی که داده بودم تباه میشد به علاوه کشورم در جنگ با المان ها بود نمی خواستم در این دوران ازدواج کنم مادرم بار ها سر این قضیا کتکم زده بود..

درخانه کوبیده شد؛ مادر درا را باز کرد پلویی مادر را در اغوش کشید و ماکسیم نیز سلام گرمی داد و سپس روبه پلویی گفت:" من می روم وسایل هایت را از انباری بیاورم" پلویی موافقت کرد و بعد سمت من برگشت خواهر عزیزم بعد از مدت طولانی اینجا بود. او کنارمان نشست ، چای میخورد و از خود و ماکسیم تعریف میکرد ماکسیم اورا دوست داشت این کاملا مشخص بود

در همین حین ماکسیم در خانه را به شدت باز کرد و فریاد زد :" پلویی، خواهر کفر گویت کجاست؟ نگاه کن چی پیدا کردم! او تصویر تورا کشیده است از اول هم میدانستم او دیوانه و کفر گو است او میخواهد به خداوند بگوید میتواند با او برابری کند و فکر میکند میتواند تورا دوباره خلق کند مردم بیرون خانه هستند و میخواهند سنگ سارش کنند" تنم یخ زد  خداوند اینبار به شکل ماکسیم در امده بود و میخواست مرا لعنت کند؛ ماکسیم دو طرف بازویم را گرفت و به بیرون خانه پرتابم کرد مردم فریاد میزدند و مرا لعنت میکردند مادر و پدر وحشت زده بودند ناگهان پلویی فریاد زد:" بس کنید! آن تصویر ها مال من است او هیچ گناهیی ندارد، من هرشب به انباری میرفتم و انهارا میکشدیم، بله من به خدا کفر میگویم چون من نیز تنوانستم خودم را خلق کنم پس او چه خدایی است؟" زن ها نفس هایشان را  در سینه حبس کردند  با خشم فریاد زدم:" پلویی کافی است ساکت باش!"   دستش را محکم برا دهانم گذاشت و گفت:" تو ساکت باش سعی نکن جلوی کفر گفتنم را بگیری" سپس روبه مردم فریاد زد"شما مردم احمق لعنت به همه ی تان" مرد های عصبانی تن نحیف پلویی را با بازوان همچون پیچک خود گرفتند و اورا با طنابی به درخت بستند
ماکسیم با قدرت نعره زد:" دروغ نگو پلویی، همه اش کار ان دیوانه است" مردی مشتی محکم بر دهان ماکسیم زد و گفت:" ببند دهنت را زنت یک کافر است" ماکسیم به ان مرد حمله ور شد و پدر نیز درگیر شد. ماکسیم و پدر هردو برای نجات همسر و دختر خود همچون دو جنگجوی واقعی میجنگیدن و من تنها فریاد میزدم و صدای جیغ های من در میان نعره های ماکسیم گم شده بود و مثل صدای وز وز زنبور کوچکی به گوش میرسید. یک دو سه... سنگسار شروع شد مردم بر پلویی سنگ میزدند بر سرش بر تنش و پلویی فریاد هایی از روی درد میکشید و در میان ان فریاد ها همه را لعنت میکرد  من همچنان مثل زنبور کوچکی در میان بازوان مردان وز وز میکردم و دست و پا میزدم.
ناگهان فریاد ها پلویی خاتمه یافت و این خبر از تمام شدن طاقتش بود.

واو! فداکاری در راه؟ شما بگید...
نظر؟ و ووت اگه خوشتون اومد..
چون داستانم خیلییی کوتاهه نهایتا ۱۰ قسمت یکم دیرتر اپ میکنم تا یذره بیشتر سین بخوره! دوروز در میون یه قسمت اینا
خوبه؟ کسایی که میخونید جاتون قلب ماس بای:))))

the legend (Completed)Where stories live. Discover now