سال ها از ان روز می گذرد و من پلویی رازمان را هرشب در انباری تکرار می کردیم رنگ های جدیدی خلق میکردیم از کلم قرمز ارغوانی ساختیم تمشک و بلوط و گردو نیز رنگ های عجیبی داشتند. بعد از گذشت این سال ها من در شناختن رنگ ها و خلق تصویر ها همچون عقابی در حال پرواز شده بودم، طوری که این اواخر توانسته بودم اثر دختری را خلق کنم که بی نهایت شبیه به پلویی بود پس نام ان را پلویی گذاشته بودم. حال هفده ساله شده بودم. یک روز دیگر بارنی بود و منو پلویی مشغول سابیدن و شستن بودیم که مادر صدایمان زد؛ مادر گفت دارد برایمان خواستگار می اید بهت زده بودم نگاهی به پلویی کردم او نیز ترسیده بود مادر سعی داشت اراممان کند او می گفت ما بهترین هستیم.
عصر شده بود و هوا روبه تاریکی میرفت پلویی زیبا شده بود حلقه های درشت موهای طلایی اش با چشم های ابی روشنش عجیب زیبا بود. تعریف دقیقی از کلمه ی زیبا مطمئنا تصویری از پلویی بود.
هردویمان در اشپزخانه منتظر بودیم؛ در خانه کوبیده شد و این روند قلب مرا از جای در اورد پسری جوان به همراه مادرش وارد خانه مان شدند، مادر از ما خواست خودا را معرفی کنیم همین کار را کردیم، پسر جوان خود را ماکسیم معرفی کرد و دستانمان را بوسید.
ساعاتی گذشت مادر و مادر ماکسیم مشغول صحبت بودند و ما در سکوت فقط با دنباله ی پیراهنمان بازی میکردیم.
بالاخره مادر با صدای بلند شروع به صحبت کرد او گفت:" از انجا که پلویی دختر بزرگترمان است؛ تصمیم بر این است که او به همراه اقای ماکسیم برود و اگر از نظرتان در کلفتی بی نظیر بود که البته که هست اورا به همسری در بیاورید!"
پلویی ماتم زده شده بود اما خود را ارام کرد و گفت:" باشد مادر"
از جایش بلند شد و رفت تا برای رفتن با ماکسیم اماده شود. من نگران بودم خانه مان بدون پلویی قابل تحمل نبود!
مدتی گذشت پلویی اماده بود و ماکسیم در جهارچوب در منتظرش بود؛ او پدر و مادر را در اغوش گرفت و سپس به سراغ من امد در اغوشش مرا فشرد و در گوشم زمزمه کرد:" نژ قول بده هر شب به سراغ رازمان بروی حتی اگر نباشم ان راز ماست" سرم را تکان دادم و لحظه ای بعد پلویی به همراه ماکسیم رفته بود!دو هفته ای از رفتن پلویی می گذشت طبق معمول مشغول به جارو کشیدن بودم که مادر فریاد زد نامه ای از طرف پلویی داریم نامه را باز کرد و باصدایی بلند خواند:"مادر عزیزم ماکسیم مرا به عنوان همسر خود پذیرفته است به گفته ی او من دختر زیبایی هستم و به این ترتیب هفته ی دیگر قرار است عروسی کنیم این درواقع یک دعوت نامه برای عروسیمان است دوستت دارم! به نژ هم بگو دلم برایش بسیار بی قرار است"
مادرم بسیار خوشحال و بی قرار بود و پدر نیز برای اولین بار به دخترش افتخار میکرد مادر فریاد میزد:" میدانستم دخترم بهترین است" اما من اندوهگین بودم حالا رفتن موقت پلویی دائمی شده بودیک هفته ی کسالت اور دیگر گذشت و فردا شب عروسی خواهر
زیبایم بودپلویی یک عروس زیبا بود حیرت اور و خیره کننده مراسم رقص نیز با وجود رقص زیبای پلویی محشر شده بود. عروسی تمام شد و پلویی برای همیشه همسری برای ماکسیم شد!
خب اینم از این:) چطور بود دوست دارم نظرتونو بدونم و اگه میخونید و بنظرتون افتضاحه و دیگه قصد خوندنشو ندارید همونم بنویسد یه افتضاح بزرگ توی کامنتا بهتر از یه کامنت تار عنکبوت بستس:)
ما همه شمارا دوس میداریم:)
YOU ARE READING
the legend (Completed)
Historical Fictionدر عجبم بعضی انسان ها تا چه حد میتوانند به خدا نزدیک باشند و در طرفی دیگر انسان های درنده خویی در حال نابودی زندگی یک بنده ی دیگر باشند.. (این داستان حمایتتون رو نیاز داره بهش یه شانس بدین از خودش دفاع کنه:))