4

222 63 86
                                    

1847

brooklyn Asylum

Harry Pov:

"هرولد!"

"بله مادام آنریو"

"موسیو کارلسون اجازه دادن از بیمار ها عکس بگیری،مواظب باش پسر جون بیمارای روانی بخش جنایی میتونن خیلی خطرناک باشن."

هری لبخند دندون نمایی زد و دوربین عکاسی اش را تنظیم کرد.

"سخت میگیری مادام؛اونا تحت نظارتن اتفاقی نمیوفته."

وارد اتاق شد و با لبخند به همه ی بیمار ها خیره شد.بعضی ها خوابیده بودند و بعضی ها به هرولد خیره شده بودند.

"فقط چند تا عکس..."

دوربین اش را بالا اورد و چند تا عکس گرفت تا همه دیده شوند.
نگاه خیره ایی اذیتش میکرد،پیرمردی در کنج ترین گوشه ی اتاق روی تختش نشسته بود و از لحظه ورود هری به او زل زده بود؛هرولد لبخند مضطربی زد و چند تا عکس دیگر گرفت.

"مرسی که وقتتون رو در اختیار من گذاشتید اقایون"

و در جواب حرفش سکوتی دریافت کرد،اب دهنش را قورت داد و به سمت پیرمردی که به او زل زده بود رفت،چرا؟شاید فکر میکرد او مرده است؛پیرمرد لحظه ایی پلک نزد.

"اقا...؟"

سکوت

"میخواین مادام آنریو رو صدا بزنم؟"

هری نزدیک تر رفت و روی صورت پیرمرد خم شد؛پیرمرد با یک حرکت ناگهانی و زور عجیبی پیراهن هرولد را در مشت خود گرفت و هری را به خود نزدیک کرد.
هیچکس حرکتی نکرد.

"ب..بخشید...اتفاقی افتاده؟"

هرولد مچ دست پیرمرد را گرفت تا او را از خود جدا کند؛نفس های متعفن مرد به صورت هری می خورد،گویی صد ها سال پیش مرده است.
مرد دهانش را باز کرد و هری را نزدیکتر برد.

"نباید میومدی اینجا پسر...نباید عکس میگرفتی...دیگه قرار نیست از دست این تیمارستان کوفتی راحت شی...اینجا قراره روانیت کنه"

"چی؟!آقا بزارین برم مادام آنریو رو صدا کنم."

"همتون نفهمید!"

و هری را به عقب پرتاب کرد؛هری سریع از اتاق بیرون رفت و سعی کرد نفس خودش را کنترل کند.

2019

Brooklyn High School

Harry Pov:

"آن را از سنگ ساخته بودند؛سنگی خاکستری و تیره که با تیشه از کوهستان بی رحم جدا کرده بودند.آنجا خانه ای بود برای کسانی که نمی توانستند از خودشان مراقبت کنند،برای کسانی که صدا هایی می شنیدند،کسانی که افکار عجیبی داشتند و کار های عجیبی انجام می دادند.خانه را برای این ساخته بودند که آن ها را درون خود حفظ کند.وقتی می آمدند،دیگر هرگز از آن خارج نمی شدند."

هری لبخند تلخی زد و بار ها و بار ها حرف پیرمرد را در ذهنش تکرار کرد،پیرمرد راست می گفت،قرار نبود فکر بروکلین(همون تیمارستانه)از سرش بیرون برود؛برای همین آنجا ماند و افکار جدیدش را توسعه بخشید.برایش مهم نبود او را روانی خطاب کنند،مهم این بود که گفتار گناهی شده بود که قلب و روحش را سیاه و رنگ سبز چشمانش را از او گرفته بود.گناهی که از آن راضی بود.

حالا او قرار بود طوفانی در دبیرستان به پا کند.

Louis pov:

"تامسس...تاااااممممممسسسسس!"

جیغ کشید و محکم به در اتاق تامس کوبید.

"اون موهای فاکیتو ول کن و کونتو تکون بده و بیا درو باز کنننننن!"

"چتههههه!"

لویی در اتاق تامس رو کامل باز کرد و روی تخت تامس ولو شد.

"تامس...تامس...دختر جدیده رفته تو اتاق 312"

"خب؟"

تامس نامطمئن زمزمه کرد و منتظر بقیه حرف لویی شد.

"اون هیچی نمیدونه...عیسی مسیح!یه لحظه بشین تامس"

تامس که داشت با موهاش در ایینه ور میرفت به لویی نگاه کرد و روی تخت نشست.

"تامس...یادت هست چند ماه پیش درباره چی باهم صحبت کردیم؟"

"نه"

لویی چند تا نفس عمیق کشید تا به صورت فرد جذاب رو به رویش مشت نکوبد.

"تامس ما اون پسرو وقتی که شبا داره تو دبیرستان قدم میزنه دیدیم،چند تا در و تونل مخفی،همرو پیدا کردیم ولی توشون خالی خالی بود؛من یه خطر لعنتیو حس میکنم تامی...اون قراره طوفانی رو شروع کنه"

تامس جدی شد و به حرف های لویی گوش داد.

"این چه ربطی به اون دختره داره؟"

تامس با شک پرسید و دعا می کرد لویی فکر وحشتناکی در سر نداشته باشد.

"اون میتونه کمکمون کنه...یه چیزی این دختر داره که قراره به دردمون بخوره؛باهاش مطرح می کنیم به هالند هم خبر بده،من قراره اون لعنتیرو بکشم."

از تخت بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای تامس او را متوقف کرد.

"میدونی با این کارا...لوک برنمیگرده؟"

بغض به گلوی لویی فشار اورد و چشمانش پر از اشک شد.

"اره..."

با صدایی نامفهوم زمزمه کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

هعییییییییی :/
عاپدیت زود زود :|
از این قسمت خوشم نمیاد-_-
حس میکنم ریدم توش :(
ولییی تا 3 الی 4 قسمت دیگه خون همه داستانو قراره بگیره×-×
امروز تولد کیه*-*؟
تولد زین کوچولوعه*-*
26 سالش ششدههههههT-T
هپی مپی*-^
همین دیگه
پللیززززز
ووت و کامنتt-t
-Villanelle

SinWhere stories live. Discover now