8

99 20 2
                                    

(ادیت نشده)

بزرگترین ضعف اغلب انسان ها تردید آن هاست،در این که به دیگران هنگامی که هنوز زنده هستند بگویند؛چقدر دوستشان دارند!

1865

1:34 P.m

Harry Pov:

الکل در خونش جوانه میزد و هر لحظه آرام تر و خرامان تر از ثانیه های پیش میشد،سکسکه ای از دهانش بیرون پرید و ارام با خودش زیر لب حرف زد و خندید.

"من کشتمشون"

لبخندی ریز بر روی صورتش نشست.

"هر دو تاشونو از دست دادم..."

ایستاد و مردمک چشمانش درشت شد و به ظلمات رو به رویش نگاه کرد؛سکوت در اطرافش حلقه زده بود و راهی برای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت.

"اون لعنتی فرار کرد و من اونارو از دست دادم"

دستانش لرزید و بطری کوچک ویسکی به زمین برخورد کرد و به هزاران تیکه ریز و شیشه ای تبدیل شد؛فریادی از اعماق وجودش به بیرون راه یافت و زانو هایش توانی در خود نداشتند تا او را سر پا نگه دارند و در کف خیابان فرود امدند.

"میکشمش...به خدا قسم جوری زجرش میدم که چیزی ازش باقی نمونه"

فکش را محکم قفل کرد و با صورتی قرمز دستانش را روی خرده شیشه ها فشرد و خون سرخ از دستانش جاری شد.

Now

هرولد با لبخندی تلخ به عکس ها خیره شد و خاطرات را در ذهنش مرور میکرد،محفل چندین هزار ساله هرولد از عکس و نوشته پر شده بود و عکس های جدیدی راهشان را به این محفل باز کرده بودند؛5 جوان جسور که آینده ای جز مرگ انتظارشان را نمیکشید و با گذر زمان بیشتر تشنه خون آنها میشد.

"کوچولو های دوست داشتنی"

هری لبخندی دهشتناک زد و چین های کنار چشم های سیاهش نمایان شدند.

"زمانی که اسب هایی از جنس خشم و نفرت اهریمن به سمت شما می تازد،زمانی ست که باید آغوشتان را برای جهنمی که در انتظار شماست باز کنید زیرا راه فراری وجود ندارد...امشب..."

Shelley Pov:

تامس و لویی دیلن را به سمت اتاق شلی کشاندند و پسر که در شرف بیهوشی بود تلاش میکرد تا چشمان باد کرده اش را باز نگه دارد و تمام وزنش را روی زین و لو نندازد.

"بزارش اینجا تامی من میرم از تو چمدونم چن تا وسیله بیارم"

شلی سریع به سمت وسایلی که مادرش همیشه مجبورش میکرد با خودش داشته باشد دوید.

....

شلی صورت دیلن را تمیز کرد و به بقیه بچه ها که خسته روی صندلی و تخت افتاده بودند نگاه کرد،خودش هم دست کمی از آنها نداشت.

SinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt