9

83 14 5
                                    

"Everyone has it but no one can lose it. What is it?"

Shelley Pov:

شلی بیرون دفتر پا وایستاده بود و با پاهایش روی زمین ضرب میگرفت. بعد از ماجرای کوین حکومت نظامی اعلام کردند و هیچکس حق نداشت بعد از ساعت 9 از خونه ها و دبیرستان خارج شود، تا وقتی که قاتل را بیابند.

"چه بلایی سر پسره میاد؟"

هالند با دست هایش پوست لبهایش را میکند و به در خیره شده بود. همگی بیدار شده بودند و به قتلی که اتفاق افتاده بود فکر میکردند. این بلا سر هر کسی میتوانست بیاید، حتی خودشان.

"نمیگیرنش. هیچ نشونه ای نیستش که بگیم دیلن کشتتش؛ بعد از اون اتفاق دیلن پیش ما بود."

تامس بلند شد و رفت پیش هالند و دستایش را از دهنش جدا کرد.
لویی در سکوت و دست به سینه کف راهرو نشسته بود و به دیوار خیره شده بود، شلی میخواست از او دلیل سکوتش را بپرسد که در دفتر باز شد و دیلن با گونه های قرمز از دفتر خارج شد.

"هی مرد...چی شد؟"

لویی از جایش بلند شد و به سمت او رفت و به دیلن که در سکوت به سمت پله ها میرفت نگاه کرد.

"هیچی"

همین. فقط همین یک کلمه از دهن دیلن بیرون امد و رفت.
رفت.

3 Days Later

Holland Pov:

سه روز بعد از ماجرای قتل همچی به صورت نرمال پیش میرفت. همه جوری رفتار میکردند انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود اما فضای خفقان اوری تمام دبیرستان را فرا گرفته بود. هر روز مه اطراف جنگل ها معلوم بود و شبها بارون های ریزی زمین را خیس میکرد.
همه چیز عادی بود جز یک چیز.

نبود دیلن.

سه روز بود که دیلن هیچ جا پیدایش نشده بود، نه سر کلاس های درس، نه توی حیاط و نه حتی توی اتاقش. بعد از ان اتفاق هر کسی سرش توی کار خودش بود. همدیگر را توی هال یا کلاس ها میدیدند اما فقط با لبخند های ضعیفی بهم جواب میدادند و رد میشدند. اما یک چیز بود که هالند را عذاب میداد.

صداها.

هر شب صدای گریه و اواز های مخوفی از دل جنگل میامد اما نمیدانست که اینها توهم است یا واقعیت.

'اگه واقعیه پس چرا هیچکس به این موضوع اشاره نکرده؟'

هر ثانیه سوال های متفاوتی در ذهنش رژه میرفت و فقط اوضاع سردرد هالند بدتر میشد.
At Night:

Shelley Pov:

شلی هرشب با صدای گریه ها از خواب بیدار میشد، حرفی نمیزد و اعتراضی نمیکرد و فقط به دیوار خیره میشد و ارام ارام اشک میریخت. بار ها پنجره را باز کرد تا جیغی کشنده بزند بلکه شاید صداها خفه شدند؛ اما با باز شدن پنجره و برخورد هوای سرد فوریه به پوستش خفقان میگرفت. انگار چهره ای اشنا جلوی صورتش پدید امده و پوزخندی مخوف به او میزند جوری که موهای بدنش سیخ میشود و بدون پلک زدن به درخت های کاج سرمه ای رنگ خیره میشود.
اما دیگر کافی است. امشب او درون جنگل خواهد رفت و با واقعیت رو به رو خواهد شد.
-------

SinWhere stories live. Discover now