6

144 45 69
                                    

مرگ کلمه ای سه حرفی...سه حرفی که زندگی ها را نابود میکند،عشق ها را میسوزاند و شعله جهنم را در دل تاریکی داستان میپروراند...

Harry Pov:

1865

"رز...عزیزم من رسیدم خونه."

هری با خوشحالی دنبال رز گشت تا درباره ی کشف جدیدش با او حرف بزند.

"رز!من خونم"

از پله ها بالا رفت و به فرشته کوچکش دارسی که روی تخت کوچکش خوابیده بود نگاه کرد.لبخندی از اعماق وجودش زد که صدایی از اتاق مشترکشان شنید.

"من دیگه نمیتونم خسته شدم،اون داره به یه روانی تبدیل میشه و هر شب میاد و درباره کار هایی حرف میزنه که دیوانگی تمومه!من ازش میترسم و دیگه هیچ احساسی بهش ندارم مایکل؛فقط بخاطر دارسیه که پیشش میمونم..."

هری بقیه حرف ها را نشنید،دیدش تار شد و قدمی از در فاصله گرفت و به قطرات اشک جمع شده در چشمان سبزش اجازه داد روی گونه اش سر بخورند.پرنسس زیباش دیگر دوستش نداشت؟
سرش درد میکرد و شقیقه هایش به شدت میتپید، خشمی ناگهانی جایگزین غم ابدی اش شد و سرعت جریان خون در رگ هایش به قدری زیاد شده بود که صدایش را در گوشش می شنید.
چشمانش به سمت کشویی کشیده شد که اسلحه ای پر در آن قرار داشت؛به سمت کشو رفت و اسلحه را برداشت و به در خیره شد.
قبل از اینکه بتواند وارد اتاق شود صدای خنده زیبای رز در اتاق طنین انداز شد.چند وقت بود که این صدا را نشنیده بود؟

"متاسفم پرنسس"

در را باز کرد و تفنگ را به سمت مرد کنار رز نشانه گرفت و چند بار شلیک کرد...پشت سر هم.
صدای جیغ های رز در صدای شلیک گلوله محو شده بود و بدن نرد با هر شلیک تکان میخورد.صدای گریه دارسی پتکی شده بود که هر ثانیه به سرش کوبیده می شد.
بکشش...
صورت زیباشو تخریب کن...
پرنسس و فرشتتو از بین ببر...
شیطان تو را دوست خواهد داشت...

"خفه شین!"

فریادی عمیق کشید و با گریه تفنگ را به سمت رز گرفت که داشت با درد و رنج به مردی که زمانی عاشقش بود نگاه میکرد.
صدای گریه های دارسی با صدای طبل درون مغز هری ملودی وحشتناکی را به وجود اورده بود.
چشمانش را بست و صدای شلیک گلوله ها محله ارام را به لرزه در اورد.
تاریکی...
گلوله...
جنازه...
جنازه ها...
Shelley Pov:

با صدای شلیک گلوله از خواب پرید و سنگینی عرق روی پوست سردش را احساس می کرد،هالند و تامس با هم روی تخت خوابیده بودند و لویی زیر تخت شلی خودش را جمع کرده بود و اروم نفس می کشید.
بعد از بیرون امدن از آن جهنم دره همه از فرط خستگی و گیجی بیهوش شده بودند در حالی کابوس جدید شلی تمام وجودش را تهی کرده بود و او فقط با ترس به دیوار رو به رویش زل زده بود.

با شنیدن صدای قدم های سنگینی پشت در سرش را به طرف در چرخاند که نور هایی از بیرون پنجره روی آن سایه هایی مبهم انداخته بود؛انگار هیپنوتیزم شده بود هیچ ترس و هیجانی در خودش احساس نمیکرد و فقط دلش میخواست به سمت در برود و ببیند پشت آن در کیست.
از روی تخت پایین آمد و به سمت دستگیره در رفت و ارام آن را چرخاند.

جسمی روی پله ها نشسته بود و عکس هایی را در دستش می چرخاند و اروم زیر لب با خودش حرف میزد.

"هی!"

'کی این حرفو زد؟'(گایز اینایی که ' داره حرفای توی ذهن شلیه اما " یعنی مکالمه ایی در حال وقوع هست'-')

شلی با تعجب به اطرافش نگاه کرد که فهمید خودش حرف زده است چون پسر به سمتش چرخیده بود و با چشمان سبزش داشت چشم های قهوه ای شلی را سوراخ میکرد.

"ببخشید؟"

پسر از جایش بلند شد و از تاریکی به زیر نور امد؛شلی با دیدن پسر احساس خفگی کرد و تلو تلو خوران قدمی به عقب رفت.

"تو...تو.."

"من چی بیبی فیس؟"

با نیشخند پرسید و به شلی نزدیکتر شد اما انگار جسمی شلی را سر جایش نگه داشته بود تا فرار نکند،پسر روی صورت شلی خم شد و با دست هایش صورت شلی را به خودش نزدیک تر کرد.

"من.چی.بیبی.فیس؟"

با تحکم پرسید و با دست های فوق العاده سردش صورت شلی را فشار داد.

"تو توی خواب لعنتی من بودی"

شلی با ترس و گریه زمزمه کرد؛سرمای دست های پسر اذیتش می کرد و احساس عجیبی داشت وقتی پسر اینقدر به او نزدیک شده بود.

"تو کی هستی؟"

شلی نا-راحت سر جایش تکان خورد و سعی کرد ترسش تاثیری در حرف زدنش نداشته باشد.

پسر قیافه ای متفکر به خود گرفت و با انگشت اشاره اش لب هایش را به بازی گرفت و به شلی خیره شد.
خنده ای ارام و ترسناک کرد و از جلوی چشم های دختر محو شد.

شلی با ترس به اطرافش نگاه میکرد و سعی میکرد از توی تاریکی پسر را پیدا کند.

"من کسی هستم که مرگ را به تو هدیه میدهد،کودکان را میکشد و جنگی را شروع میکند.من کسی هستم که قرار است کابوس همیشگی تو شود.شیطان"

شلی با دیدن سایه کشیده و سیاهی که از پایین پله ها به او خیره شده بود فرار کرد اما جسم روی او افتاد و دست هایش دور گردن شلی قرار گرفت؛لب های سردی روی گوش شلی قرار گرفت و ارام بوسه ای بر روی آن گذاشت.

"این عاقبت فضولی کردنه دارلینگ"

شلی کم کم به سمت تاریکی کشیده شد و بیهوش روی زمین ارام گرفت.

هری از روی دختر بلند شد و به دختر بیهوش و عکس رز درون دستش خیره ماند.قرار بود برای بار دوم رز را از بین ببرد؟

و شیطان قبیله اش شما را می بینند در حالی که شما آن ها را نمی بینید.
___________________________
هاییییی D:
خوبید؟
چخبر؟
بخاطر تاخیر خیلی خیلی متاسفم :(
بخدا نمی شد :'|
امیدوارم از این چپتر خوشتون اومده باشه^-^
لاو یو عال🌻🐾
-Villanelle

SinWhere stories live. Discover now