|5|IL MIO SOLE

174 34 11
                                    

انگشتانت را محکم تر از قبل چفت انگشتام میکنی...

همیشه همینطور بودی...
همیشه هنگام عبور از خیابان؛دستم را محکم تر از قبل میگرفتی...درست همانند مادری که دست کودک اش را...

و من هر بار بیشتر از قبل؛دلبسته میشدم...به حس امنیتی که از سمت تو احساس میکردم...

تو خودِ خودِ واژه ی آرامشی...

به آن سمت خیابان میرسیم و نگاهم میکنی...
لبخند زیبایی بر لب هایت نقش بسته که مرا هیجان زده تر میکند...

چند قدم دیگر برمیداریم و این تویی،که دستگیره‌ی فلزی درب را حرکت میدهی و وارد مغازه ی کوچک مورد علاقه مان میشوی...

صدای آویز بالای درب در می آید و فروشنده ی سالخورده؛نگاه اش را به ما میدهد...

لبخندی میزنی و مودبانه سلام میکنی...
زن میانسال لبخند میزند و خوش آمد میگوید...

مثل هر بار دیگر،نگاه میکند به انگشت های در هم پیچیده شده ی مان و لبخندش درخشان تر میشود...

خب...باید بگویم او،تنها غریبه ایست که هر بار از دیدن ما به وجد می آید...

من هم سلامی میگویم و بعد نگاهم را؛به مورد علاقه ترین های زندگی ام میدهم...

گل ها...

نفس عمیقی میکشم و رایحه ی ترکیب شده ی گل ها؛که هوا را مطبوع تر از همیشه کرده است را؛وارد ریه هایم میکنم...

چقدر خوب است که حداقل یک بار در هفته؛مرا به اینجا می آوری و اجازه میدهی در دنیای رنگارنگ گل هایم،گم شوم...

انگشتانت را از میان دستم بیرون میکشی و دستت را روی گودی کمرم قرار میدهی...

و من از حس گرمای دستت نفس عمیقی میکشم...

مرا به سمت راست مغازه هدایت میکنی و مقابل گل ها می ایستی...

"کدومش رو میخوای عشق؟!"

مثل همیشه میدانی و باز هم میپرسی...
مثل همیشه حق انتخاب با من است...

"مثل همیشه"

به زبان می آورم و چشمانت به لبخندی قفل چشمانم میشوند...

آخ که چقدر بوسیدن ات میان این گل ها شیرین تر خواهد بود...

خودم را نزدیک تر میکشم و تنم را به بازویت میچسبانم...

نمیتوانم ببوسمت؛اما میتوانم بیشتر حس ات کنم...

چندین شاخه برمیداری و من لبخند میزنم...

مقابل چهره ات میگیریشان و رنگ زرد گل ها؛کنار آبی چشمان ات؛ترکیب زیباتری را میسازد...

لبخند میزنی و مرا میکشی...
دلبر من...بیش از این مرا غرق این حس خوب نکن...

با هر لبخند ات مرا عاشق تر از قبل نکن...

قلب این مجنون دیگر جایی برای تپش ندارد؛بس که پر شده ست از تو...

میدانم...میدانم آخر یک روز آن چشمان آبی و آن لبخند دلنشین ات؛مرا خواهند کشت...

میدانم و این ابدا اغراق نیست...جانانِ من...

گل ها را به زن فروشنده میدهی و او با همان لبخند حمایتگر اش،مشغول پیچیدن آن ها میشود...

کارش که تمام میشود مثل هر بار؛دسته گل را به دست من میدهد و با جمله ی...

"امیدوارم روزتون به اندازه ی این گل ها زیبا باشه"

مرا به لبخند می اندازد...

حساب میکنی و یکبار دیگر دست ام را میگیری و بعد از تشکر و خداحافظی،از مغازه خارج میشویم...

"ممنونم زندگیِ من..."

میگویم و سرم را با عشوه بر روی شانه ات میگذارم...

لبخند میزنی و سر کج میکنی و به آرامی بوسه ای روی پیشانی ام میگذاری...میدانم...میدانم تا چه حد عاشق این لوس شدن های گاه و بی گاهم هستی...

"خواهش میکنم عزیزدلم"

زمزمه میکنی و من نگاهی دیگر به گل های میان دست ام می اندازم...

"sei il mio sole"*

ناگهان می‌ایستی و مرا محکم تر از همیشه میان آغوشت میکشی...

"دوستت دارم هزای من"

میگویی و قفل دستانم دور تنت،تنگ تر میشود...

من هم دوستت دارم...بیشتر از انچه که توان گفتن اش را داشته باشم...

تو خورشید منی...

زیباتر از آفتاب‌گردان های میان دستم...

تو که لبخند میزنی،خورشید طلوع میکند...

تو که چشم باز میکنی پرتوان خورشید درخشان تر میشوند...

تو خورشید منی...زندگیِ من...

تو که هر نگاه ات؛طلوع تازه ایست برایم...

تو که همیشه هستی تا بر من بتابی و تنم را گرم کنی و  احساس زنده بودن را نثارم کنی...

"sei il mio sole Louis... brillare su di me"**

میگویم و از آغوشت فاصله میگیرم تا به چشمان ات خیره شوم...

آبی...آبی...آبی...

چشمان ات آسمان است و من میتوانم خورشید را میان آن ببینم...

تو درخشش زندگیِ منی...
نور حیات بخشِ من...

اصلا تو...
زندگیِ منی...تمام و کمال...

تو خودِ خودِ زندگی هستی...

بر من بتاب....
برای ابد


********

"خورشید من"

"تو خورشید منی"*

"تو خورشید منی لویی...بر من بتاب"**

________

🌻🍃
:')♡~gisu


Brillare Su Di Me~L.SWhere stories live. Discover now