چشمان ات را بسته ای و نگاه ات را گرفته ای از نگاه ام...
اخمی نقش بسته روی پیشانی ات و لب هایت را جمع کرده ای.
میدانی...
طبق خواسته ی تو، باید از این حالت ات بترسم!اما راستش را بخواهی، لبخند ام را به سختی کنار زده ام و مدام در تلاش ام، که تو را به آغوش نکشم و میان بازوان ام به دام نیاندازم...
"هری..."
صدایت میزنم و تو،
بی توجه به من کتابِ میان دستان ات را بالاتر میگیری و زل میزنی به واژه هایی که بارها و بارها آنها را خوانده ای."بِیب..."
اینبار از گوشه ی چشم نگاه ام میکنی...
اما امیدم با چرخیدن ات روی مبلِ صورتی رنگ و مورد علاقه ات به باد میرود...
حالا کاملا به من پشت کرده ای و در حالی که بازوی چپ ات را به مبل تکیه داده ای، پاهایت را از دسته ی آن آویزان کرده ای و باز هم، خودت را با کتاب ات مشغول کرده ای.
"آااممم...فقط..."
نزدیک تر می آیم و پشت سرت می ایستم.
کف دست چپ ام را روی شانه ات میگذارم و دست ام را به سمت کتابِ میان دستان ات دراز میکنم."میخواستم بگم...
برعکس گرفتیش عزیزِدلم."میگویم و لحن ام لبخندی را همراه خودش به دوش میکشد.
کتاب را از بین دستان ات بیرون میکشم و دوباره، آن را میان دستان ات میگذارم.
خم میشوم و به نیم رخ ات نگاه میکنم...
لب هایت کمی از هم باز شده اند و چشمان ات را درشت کرده ای.
انگشتان ات را به لبه های کتاب فشار میدهی و میتوانم سفیدیِ سرانگشتان ات را ببینم.
لب هایت را آویزان میکنی و به سختی خنده ام را میخورم.
ناگهان تمام تلاش ام برای کنترل کردنِ دست هایم بیهوده میشوند، زمانی که دست هایم را دور تنت حلقه میکنم و چانه ام را روی شانه ات میگذارم.
لب هایم روی گونه ات مینشینند و صدای بوسه ام در اتاق میپیچد.
"برو کنار لویی...هنوز باهات قهرم!"
با بدخلقی میگویی و گمان کنم نمیدانی، من، حتی کوچک ترین خطوط چهره ی تو را از بَرم...
میدانم آن انحنای باریک گوشه ی لب هایت، حرف از لبخندی میزنند که سعی در پنهان کردنش داری.
"چطور میتونی این کارو با من بکنی؟!"
با حالت لوسی میگویم و میبینم که لپ هایت کمی فرو میروند...
"لپتو از داخل گاز نگیر!"
میگویم و چشمان ات را میبندی و پلک هایت را روی هم فشار میدهی.
لب ام را روی گردن ات میگذارم و برای ثانیه هایی بی حرکت میمانم.
"لـ..لو..."
میگویی و لرزش صدایت مرا وادار به بوسیدنِ گردن ات میکند.
"جانم؟"
میگویم و حلقه ی دست هایم دور بازوهایت،
تنگ تر میشوند...جانم؟...تمامِ زندگیِ من...
"دارم سعی میکنم باهات قهر کنم و تو با این کارا داری تمام تلاشمو به باد میدی!"
لبخند ام عمیق تر میشود...
تو نمیتوانی با من قهر بمانی...
"تو نمیتونی با من قهر بمونی!"
افکارم را کمی بلند بیان کرده ام انگار...
اخم کوچکی میکنی و خیره میشوی به من...
"همونطور که من نمیتونم...با تو..."
میشنوی و سرت را کمی بیشتر به سمت من میچرخانی...
"پس...میشه باهاشون بریم؟"
ابروهایت را بالا میدهی و چشمان ات به معصوم ترین شکل ممکن، خیره میشوند به من...
"میشه عزیزم...میشه"
میگویم و بلافاصله، لب هایت مینشینند روی لب هایم...
جورچین کامل میشود و لب هایمان بر هم، بوسه میزنند...
راستش را بخواهی،
این رفتن و نرفتن ها بهانه بود برایم...دل من لک زده بود برای قهر کردن های چند دقیقه ای ات...
که ناز کنی برایم و با جان و دل، خریدارِ نازت شوم...
من که باشم که زبان ام برای نه گفتن به خواسته های تو بچرخد؟!
"ممنونم"
عقب میکشی و سرت را میچرخانی...
گونه ام را به گونه ات میچسبانم و با چشمانِ بسته لبخند میزنم...
"Tu sei la mia pace"*
میگویم و حرکت ناشی از لبخندِ عمیق ات را روی گونه ات حس میکنم...
" Tu sei la mia pace..."
میگویی و من، تو را بیشتر از قبل به تن ام میچسبانم...
ما آرامش هم ایم...
آرامش...********
"آرامش من"
"تو آرامش منی"*
________
نمیدونم قراره این کتاب رو ادامه بدم یا نه،
اما این آخرین پارت از کتاب قبلی بود.ممنون که میخونید.💙💚
🌻🍃
:')♡~gisu
KAMU SEDANG MEMBACA
Brillare Su Di Me~L.S
Fiksi PenggemarShine On Me 'بر من بتاب' عاشقانه هایی آرام از لری استایلینسون تابستان 97 [ON HOLD]