|9|I TUOI BEGLI OCCHI

134 27 1
                                    



قلم به دست میگیرم و به چهره ی غرق خواب ات خیره میشوم...

به چهره ای که زندگیِ مرا سرشار کرده از عشقی غم زده...

البته...شاید نباید نام اش را غم زده بگذارم!

اما قلب من غم زده شده است...

نمیتواند تو را آنگونه که باید دوست بدارد و این، اوج غم زدگیِ قلب کوچک ام است.

اصلا...بی خیال اش...

حالا که پاورچین و دزدکی آمده ام و نشسته ام روی تخت و نگاه ام تو را در خود میبلعد، چرا به غم فکر کنم و وجودم را از لذتِ دید زدنِ تو محروم کنم؟!

قلم را روی برگه ی کاهی رنگِ زیر دستم میگذارم و با دقت به چشمانِ بسته ات نگاه میکنم...

همیشه میگفتی من عجیب ام!

میگفتی این عجیب است زمانی که خواب هستی، مینشینم مقابل ات و اینگونه، دیوانه وار نگاه ات میکنم!

با این فکر و به یاد آوردنِ لحن متعجب ات لبخندی قدم میزد روی لب هایم و کنج آن مینشیند...

من عجیب ام آرامِ جانم...

برای تو، من عجیب ترین موجودِ جهان ام...

قلم را به آهستگی حرکت میدم و رد تیره ی آن روی کاغذِ زیر دستم به جا می ماند...

به لب هایت نگاه میکنم...

خدایا!

آخر ببین خودت را!

برای من شده ای مونالیزا و لبخندِ ژکوندی
گوشه ی لب هایت جا خوش کرده...

دلم میخواهد خوابت را بر هم بزنم و وقتی چشمان ات را باز کردی و آبی های اقیانوسی ات بار دیگر به من خیره شدند، بپرسم:

چه میبینی در خواب هایت که چنین دلبرانه لبخند میزنی عزیزِجانم؟!

سرم را تکان میدهم و افکار خبیثانه ام را کنج ذهنم رها میکنم.

آخر من که دلم راضی نمیشود خواب نازت را بگیرم از چشمان ات...

یک بار دیگر مشغول میشوم.

حواس نمیگذاری برایم که!

بالاخره خطوط تیره روی کاغذ شکل میگیرند و چشمان بسته ات را طرح میزنم.

نمیشود شیرینکِ میان خواب هایت، لبخند ات را عمیق تر کند؟!

دلم میخواهد خطوطِ کوچک و با نمکِ کنار
چشمان ات را هم بکشم...

قلم را حرکت میدهم و این بار به لب هایت خیره میشوم...

دوست داشتنی های شیرینِ من.

اصلا میدانی چیست؟!

تو باید به من حسادت کنی!

به لب هایم...

به لب هایی که طعم شیرینِ لب هایت را میان بوسه ها میچشند...

طعمی که تو از مزه کردنِ آن عاجزی...

قلم روی کاغذ میرقصد و طرح لبخندِ محو ات ترسیم میشود.

این حجم از زیبایی...

تمام توان ام در نگارش زیبایی هایت عاجزند...

همیشه میگویی من ماهرترین نقاش ای هستم که میشناسی...

اما میبینی...

این نقاشِ ماهر هم به عجز رسیده در به تصویر کشیدنِ چهره ی بی نقص ات.

موهایت آشفته شده اند...

روی پیشانی ات را پوشانده اند و آنقدر مخملین به نظر میرسند، که دلم میخواهد دستان ام را وا بدارم به لمسِ آنها...

اما نه!
خواب ات سبک تر از آن است که بی پروایی به خرج دهنم جانانِ من...

زمان به تندی میگذرد و من آخرین خطوط را ترسیم میکنم.

تخته ی یاسی رنگ را به سینه ام میچسبانم و تصویر ات را به آغوش میکشم.

به آرامی از روی تخت بلند میشوم و نگاه ام روی چهره ات است و نگرانِ اینکه با حرکتِ آرام تخت، بیدار شوی...

پاهای برهنه ام را روی پارکت های تیره رنگِ کف اتاق میگذارم و روی سرانگشتانم راه میروم...

از همان قدم زدن های دزدکی، وقتی تو خوابی و من، هوس ترسیم چهره ات به سرم میزند!

کشوی کمد را به آرامی باز میکنم و لب میگزم و امیدوارم که هیچ صدایی از آن خارج نشود...

لباس هایم را آهسته کنار میزنم و تخته و نقاشی را کنار چند نقاشیِ دیگری که آنجاست میگذارم.

روی آنها را با لباس هایم میپوشانم و بعد از بستنِ کشو، با قدم های آرام به تخت نزدیک میشوم.

به آهسته ترین شکل ممکن روی آن دراز میکشم و خودم را به تو نزدیک تر میکنم...

مژه هایت را آرام حرکت میدهی و بی آنکه چشم هایت از هم باز شوند، دستی روی تخت میکشی...

به دنبال چه میگردی؟!

آغوشِ من؟!

با این تصور لبخندی آسوده خاطر روی لب هایم جا خوش میکند.

نزدیک تر میشوم و خودم را به تنت میرسانم.

دست ات حلقه میشود دور تنم و لبخندی انگار میخزد روی لب هایت...

بوسه ای آرام روی گردن ات میگذارم و سرم را به سینه ات میچسبانم...

گرمای تنت را لمس میکنم و چشمان ام را میبندم...

اینجا،
میانِ آغوش تو...
خواب...
میشود خواستنی ترین،فعلِ جهان...


********

"چشمان زیبایت"

________

🌻🍃
:')♡~gisu

Brillare Su Di Me~L.SWhere stories live. Discover now