_آه...خسته شدم...واقعا آوردن اون چمدونا سخت بود...
دستی توی موهای طلایی ش کشید و لباسش رو با لباس خوابی عوض کرد...
به چهره ش توی آینه نگاه کرد...همه میگفتن که کریستال...خیلی شبیه پدرشه....
چیزی که کریستال ازش متنفر بود...
چون پدرش این حسو به مادرش داشت... (تنفر)
روی تخت خوابش دراز کشید و به تخت کناری نگاه کرد... همه ی اتاقا دوتخته بودند و این یعنی کریستال توی این مدرسه ی جدیدش یه هم اتاقی داشت...دلش میخواست اونو ببینه...
هنوز این فکر از ذهنش نگذشته بود که در اتاق باز شد و پسر قد بلندی با موهای مشک و چشمای کشیده ی ترسناکی وارد اتاق شد ...
کریستال وحشت زده ازجاش بلند شد و عقب عقب رفت
-ه...هوی..تو کی هستی؟ اینجا چی کار ...می کنی....؟!
پسر سرشو کج کرد ویهو لبخند صمیمی ای زد
-اوه ...کامال یادم رفته بود!
به سمت کریستال رفت و دستش رو گرفت
- تو همون شاگرد انتقالی هستی! شرمنده...اتاق کم بود...برای همین باید یه مدتی شریکی از این اتاق استفاده کنیم...تا آخر ترم یه اتاق برات تو خوابگاه کناری درنظر گرفته میشه...
_م...میخوای بگی...من ...الان ...تو خوابگاه پسرام؟!!!!
پسر خندید
-خوب...یه جورایی...هم آره و هم نه...این سالن ...تنها یه اتاق داره...که اونم اینجاست....بقیه ی درا ....اوم...منم نمیدونم چین...آه راستی...شرمنده خودمو معرفی نکردم....من هوانگ زی تاعو هستم....
-کریستال...من ووکریستال هستم....
_اسم قشنگیه...
اینو گفت و به سمت تخت کناری رفت و روش دراز کشید...
-آم....میگم...نصفه شبی...نکنه بخوای...
- من همجنسگرام...
_اوه...خیالم راحت شد...یه جورایی...
تاعو خندید
- بی خیال...من کاری به کارت ندارم نترس...
کریستال سری تکون داد...
-میگم تاعو...من شنیدم این مدرسه قدیما تمام پسرانه بوده....
-اوهوم...درسته...
-چی باعث شده که...مختلتش کنن؟
-اوم...کمبود بودجه؟ یا یه همچین چیزایی ...احتمالا...
-که...اینطور....
کریستال رو تختش دراز کشید...
- خیالم راحت شد...یه جورایی نگران بودم که ...اینجا چجور قوانین سختگیرانه ای میتونه داشته باشه... میدونی...پدرمم به همین مدرسه میومد...میگفت...اون زمان...همجنسگرایی یه چیز نابخشودنی بود و اونسال یکی رو مچشو گرفته بودن که اینطوریه... انقدر اذیتش کردن که خودکشی کرد...
کریستال به اینجا که رسید نگاهی به تاعو کرد که چهره ش حسابی تو هم بود
-اما الان خوشحالم که دیگه اونجورا هم قوانینش صفت و سخت نیست....اگه بود...تو اینجا نبودی درسته؟
تاعو خندید
-هنوزم قوانینش صفت و سخته...اما اگه گیر نیفتی مشکلی پیش نمیاد
و چشمکی به کریستال زد...
همون لحظه بلندگوی خوابگاه چیزی رو اعالم کرد
"دوشیزه وو کریستال لطفا برای تحویل گرفتن لوازمشون به دفتر مراجعه کنن"
تاعو اخمی کرد
-این وقت شب؟
کریستال سعی کرد توجیح کنه
حتما خواهرمه...من میرم و زود میام...
تاعو سری تکون داد
-مراقب باش... اگه گیر رن بیفتی بیچارت می کنه...
-رن؟
-بدو دیگههه....
کریستال انگار که تازه یادش افتاده باشه شروع به دوییدن کرد...وقتی که برگشت...تاعو پتو رو روی سرش کشیده بود و خوابیده بود....برای همین سعی کرد سر و صدایی ایجاد نکنه...
تیفانی موهای طلایی رنگش رو که مثل خواهرش بود رو پشت گوشش زد
-اه...انگار سر کار بودم... نباید اصن میومدم...
با دیدن چیزی رو به روش خشکش زد...
اون یه عروسک بود...
یه عروسک پاندایی...
روی پای خودش وایساده بود و اطرافش حاله ی آبی رنگی به چشم می خورد
عروسک سرش رو کج کرد و باعث شد صدای زنگوله ای به گوش برسه...
_تو...به اینجا تعلق ...نداری.... تا ..مجازاتت نکردم زود از اینجا دور شو ...
تیفانی که ترسیده بود یه قدم عقب رفت....
-ر...روح....
به سمت در ورودی دویید و جیغ زد
-یه روووووحححححح عررررررررووووووسککککککییییییی!

ESTÁS LEYENDO
little bell زنگوله
Fanficبرای بیست ساله که همیشه اون صدا به گوش می رسه اون صدای زنگوله