دنیا تو یک لحظه از این رو به اون رو شده بود.اول داشت برای امتحان پایانیش درس میخوند ولحظه ی بعد پرفسورش سعی تو خوردن صورتش داشت. نه این به معنی نیست که اون با یه مرد پیر رابطه ی خشن و هاتی داشته باشه. بلکه پرفسورش واقعا میخواست صورتشو گاز بزنه و بخوره. هنوز نمیدونه چطور تونست زنده از دانشگاه بیاد بیرون. فقط یادش بود با یک چاقو تو دستش و کیفی از وسایل مورد نیاز و دارو داشت میدوید. دیگه به هیچکس نباید اعتماد میگرد.همه منتظر بودن تا بخورنش.
شش ماه اول رو تونست زنده بمونه. این شهر کوچکو مثل خط های دستش بلد بود.از یک جا به جای دیگه میرفت و اونقدری زرنگ بود که به وسیله ی آدم ها و مرده خوار ها و آدم ها کشته نشه. همینطور اونقدر زرنگ بود که بدونه داروهاشو کجا قایم کنه .
بکهیون سعی کرده بود از شهر خارج شه ولی همینکه به نزدیکی شهر دیگه ای رسیده بود پشیمون شده بود. مرده خوار های زیادی اونجا بودن و میدونست که اگه بدون کمک بره اونجا میمیره. پس تصمیم گرفت برگرده و نقشه ی بهتری بکشه. و همینطور یک سال گذشت و اون خیلی تنها و ساده زندگی میکرد.
سعی کرد بقیرو پیدا کنه. پوچ شده بود و نیاز به محبت و توجه داشت. بیشتر شهر خراب شده بود. دوستاش و استاداش رو از دست داده بود. حتی مجبور شده بود والدین خودش رو هم رها کنه. تو خونه ی خودش پناه گرفته بود. بکهیون اونقدری باهوش بود که جای آذوقه های غذایی و دارو های شهر رو میدونست کجاست همینطور سلاح های گرم زیر نظر اون بودن.
حتی با اینکه اسلحه هایی که بلد نبود ازشون استفاده کنه. همیشه سعی میکرد ازشون استفاده کنه ولی در آخر مجبور میشد از چاقوش کمک بگیره. استفاده از اسلحه باعث جلب توجه میشد و آخرین چیزی که میخواست جلب توجه کردن بود. جلب نظر کردن مساوی بود مرده خوار ها و آدم ها که هردوشون دردسر حساب میشدن.
پدر مادر بکهیون هردوشون دامپزشک بودن. بکهیون به فرزندی قبول شده بود و پدر مادر واقعیه خودش پیرتر بودن. وقتی این اتفاق افتاد بکهیون سعی کرد سریع خودشو به خونه برسونه ولی دیگه دیر شده بود. همینکه در خونرو باز کرد مادرش بهش حمله کرد.
صدای گریه ای اومد:کمک
بکهیون به واقعیت برگشت و سعی کرد به بیرون پنجره نگاه کنه. دوتا پسر که انگار همسن خودش بودن رو دید. اونا زخمی شده بودن و سعی در فرار از چند مرده خوار رو داشتن . بکهیون میدونست که این ممکنه فقط یک تله باشه.
بکهیون آروم شروع به بلند شدن کرد. مرده خوار ها داشتن نزدیکتر میومدن. اون دو پسر وحشت زده بودن
پسر بلندتر به پسر کوتاهتر گفت:بدو کیونگسو. فقط منو تنها بذار.
پسر کوتاه سعی کرد اونو از زمین بلند کنه:من تورو تنها نمیذارم حالا بلند شو و بدو لعنتی.
![](https://img.wattpad.com/cover/175617089-288-k819126.jpg)
ESTÁS LEYENDO
WALKING DEAD
Fantasíaترجمه ی چند شاتیه بشدت جذاب و خفنه WALKING DEAD 🧟♂️🧟♂️ Author : leader kyuzizi translator: Army Genre : Fantasy, Horror, Romance ______________ _اون کجاست؟ _ اون مرده جانگ اینو با خنده گفت و پاشو محکم گرفت. _باید میدیشون. حتی اون بکهیو...