1

1.9K 266 85
                                    

باد وحشیانه به پهلو‌هام چنگ مینداخت؛
صدای هیاهوی جمعیت و حس خوبِ سرعت...
این چیزیه که براش تلاش کردم، این چیزیه که میخوامش!
تا به دست آوردنش چیزی نمونده.
فقط یکی... یه دور دیگه... یه مانع و بعد...
دنیا و تموم نور و شکوهش دور سرم رقصید؛
صدای جیغِ جمعیت گوشام رو پر کرد، لبخند زدم.
موفق شدم!
موفق شدم!
موفق شدم!
.
.
.
موفق شدم دیگه نه؟!
صدای جیغ جمعیت خفه نمیشد، این یعنی آره، جیغ‌های پر هیجانشون جواب مثبت سوال منه... مگه نه؟!

نه!!!

کم کم بدم میاد از این صدا...
این صدای جیغ... جیغ خوشحالی نیست!
نور کجاست؟!
چرا هیچ نوری رو نمیبینم؟!
صداها قطع نمیشن اما نور کجاست؟!

" کمک، کسی نیست کمکم کنه؟"

چشمامو باز کردم و نور زرد آباژور کنار تخت اولین چیزی بود که دیدم، این فقط یک کابوس بود...
احساس تشنگی میکردم، ملافه‌ی خنک رو از رو بدنم کنار زدم که به آشپزخونه برم؛
نشد!
چرا نمیشه؟
چرا نمیشه؟

"چرا نمیتونم پاشم؟"

در اتاق با شدت باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد، بازم اون...
انگار این قرار نیست تا ابد تموم شه؛
این کابوس حقیقت داره و من نمیتونم هیچی رو عوض کنم، هیچی...

____________________

ممنون که Go رو واسه خوندن انتخاب کردید :)♡

میخوام یه توضیح‌ کلی بهتون بدم. داستان طوری نوشته شده که شخصیت‌هاش مبهم باشن، تصورِ خودتون میتونه شخصیت‌هاش رو بهتون بشناسونه، حتی جنسیت‌هاشون هم مشخص نشده و شما میتونید هر طور که خواستید تجسمشون کنید.

𝗚𝗼Where stories live. Discover now