مرد سیاهپوست آخرین جعبه رو هم از ماشین بیرون کشید و من چرخهای ویلچر رو حرکت دادم و پشتش راه افتادم؛
خب خب خب
به خونهی جدید خوش اومدی!
یه نگاه گذارا به اطراف انداختم، دوتا پنجرهی کوچیک که اگه میتونستم سرپا بایستم منظرهی بیشهی مه آلود بیرون و آسمون گرفتهاش رو میشد تماشا کنم. اما اصلا مهم نیست، میتونم برم بیرون و میون علفزارهای بلند قدم بزنم؛
اوه نه! درستش چی میشه؟
با یه صندلی چرخدار گشت زدن بیرون خونه اسمش چرخیدنه نه قدم زدن.
به وسواس بیخودم واسه انتخاب کلمات مناسب لبخند زدم، زیر لب به خودم گفتم:"هنوز تازه یه ماهه، سخت نگیر یاد میگیری"
نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم، سرم رو چرخوندم و به پشت نگاه کردم، مرد انگشتهاش رو تو هم گره زده بود و خیره خیره نگاهم میکرد، پرسیدم:
"قبل اومدن به اینجا تسویه شد مگه نه؟"
"بله تسویه شد"
به سادگی جواب داد اما نگاهش رو ازم نمیگرفت، خوب این نگاه رو میشناختم، تو این یه ماه اندازهی یه قرن با اینجور نگاهها آشنایی پیدا کرده بودم. تو بیمارستان، مشاوره، خیابون، سوپر مارکت، حتی تو خونه...
سعی کردم عصبی نشم و اولین روز زندگیم تو خونهی جدید، خاطره بدی واسه خودم نسازم:
"خب پس روز خوبی داشته باشید"
"اینجا وسیله گرمایشی نداره و امسال زمستون سردی در پیش داریم، میخوایید شومینه رو روشَــ..."
"روز خوبی داشته باشید"
سری تکون داد ولی همچنان نگاهش روم بود، این ارتباط چشمی رو خودم قطع کردم و نگاهم رو سمت پنجره چرخوندم، صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم...
خب!
حالا دیگه تنهایی؛
هیچ مزاحمی نیست که با توجیه مسخرهی عاشقی بخواد به زور کمکت کنه، خودت میتونی از پس کارات بربیایی...میتونی دیگه نه؟
______________________
این چپتر چون چیز خاصی نداشت و کوتاه بود زود پابلیش کردم تا داستان جلو بیوفته؛
از چپتر بعد داستان کمی از یکنواختیش در میاد.
YOU ARE READING
𝗚𝗼
Short Story[Completed] تو و قلبت میتونین ازم متنفر باشین، اما از من و قلبم نخواه که تنهات بذاریم...