🌺🌺

716 148 68
                                    

  نشانه گذاری بین گرگها یه اتفاق مقدس و با ارزشه. چیزی نیست که بشه ردش کرد یا بر علیهش حرکتی انجام داد. نشانه گذاری مسیر تقدیرت رو مشخص میکنه.

ستاره های بختت بهت زوج ایده آلت رو میدن تا قدم های درستی در طول مسیر زندگیت برداری، که البته این نعمت شامل حال هرکسی نمیشه و فقط عده ای از گرگهای برگزیده تجربش میکنن. این یه جور هدیه ی آسمونی در قبال اعمال و پیشینه ی درخشانشونه.

نشونه ها به شکل نگاره های ظریفی روی قسمت های با مفهومی از بدن ازواج پدیدار میشن. قابل پیش بینی نیستند ، قابل برنامه ریزی نیستند ولی یاد آور نقطه ی عطف روابط اونهان.

نشونه ها در طول شبهایی که ماه کامل میشه ،میدرخشن و زوج ها از روی این نگاره های درخشانی که فقط خودشون دوتا متوجهشون میشن ،پی میبرن که نشونه گذاری شدن...

کیونگسو اون شب کنار دریاچه جونگین رو درخشان میدید. ناحیه ای بین گوش و گردنش میدرخشید و کیونگسو از دیدن این صحنه به وجد اومده بود. یعنی خودشم داشت تو این لحظه میدرخشید؟

میدونست که حتی اگه به خودش نگاه کنه متوجه نمیشه اما یه چیزی این وسط میلنگید و احساس ناراحت کننده ای تمام روح و روانش رو درگیر کرده بود. تو چنین لحظه ی حساس و تعیین کننده ای، چرا جونگین خیلی عادی نگاهش میکرد؟ چرا چشمهاش برق نمیزد و چرا نفسش مثل کیونگسو توی سینش حبس نشده بود؟

پشت زانوی کیونگسو تیر میکشید ولی نمیدونست چرا...دشت با نور ماه روشن شده بود ولی کیونگسو نمیتونست نگاهش رو از تاریکی چشمهای جونگین بگیره و نگاهی به زانوش بندازه.

اون شب جشن بزرگی به پا شده بود ،چون دو قبیله ی گرگهای شمالی و غربی بعد از سالها صلح کرده بودند. همه دور آتیش جمع شده بودند، آواز میخوندند، دست در دست هم میرقصیدند و نوشیدنی هاشونو با خوشحالی سر میکشیدند.

وصلت مبارکی بین دو قبیله صورت گرفته بود و خیلی از خانواده ها بالاخره به همدیگه رسیده بودند. میون اون هیاهو و شلوغی چشمهای کیونگسو روی دستی که جونگین به سمتش دراز کرده بود ،قفل شده و ضربان قلبش بالا گرفته بود. دستش رو بدون تردید توی دست دوست صمیمش(!) گذاشته و به دنبالش سمت جنگل کشیده شده بود.

-"جونگین داریم کجا میریم؟"

-"لابلای درخت ها یه تیکه از بهشت رو پیدا کردم..."

کیونگسو خندید و به راه رفتن ادامه داد، تراکم درخت ها رفته رفته کمتر شد و ناگهان به دریاچه ی کوچیکی رسیدند که زیر مهتاب میدرخشید . اطراف دریاچه بوته گلهای وحشی روییده و فضای اونجا رو شبیه به یه تابلوی نقاشی کرده بودند.

کیونگسو از اینهمه زیبایی به وجد اومد، صدای موسیقی هرچند کم ولی به گوش میرسید ،دست کسی که قلبش برای اون دیوانه وار میتپید تو دستش بود و مشامش از عطر لذت بخش معشوق مخفیش پر شده بود.

Koi no YokanWhere stories live. Discover now